1 آنی که کفت ضامن ارزاق آمد آنی که درت قبلهٔ آفاق آمد
2 مقصود جهان تو بودی آخر به وجود اول حسن علی اسحق آمد
1 رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد گویی که همه به کام بدخواه آمد
2 افزون ز هزار بار گویم هرشب هان ای اجل ار نمردهای گاه آمد
1 چون سایه دویدم از پسش روزی چند ور صحبت او به سایهٔ او خرسند
2 امروز چو آفتاب معلومم شد کو سایه برین کار نخواهد افکند
1 ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند پای تو فرو گلست و این پایه بلند
2 بالغ شدهای ببر زباطل پیوند چون طفل زانگشت مزیدن تا چند
1 پست افکندم غم تو ای سرو بلند شادم که مرا غمت بدین روز افکند
2 داد من و بیداد تو آخر تا کی عذر من و آزار تو آخر تا چند
1 آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
2 وان صبر که خادمت بدان آسودی آن نیز بقای عمر تو باد نماند
1 خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
2 گویی که اگر چنین بمانی چه کنم دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند
1 ای دل ز هزار دیده خون میراند عشقی که ترا سلسله میجنباند
2 خوش خوش به دعای شب میفکن کارت بنشین که به روز محنتت بنشاند
1 با آنکه همه کار جهان او راند آنگه بنشین که نزد خویشت خواند
2 با آنکه همه ملوک نامم دانند نامردم اگر یکی نشانم داند
1 چندان که مرا دلبر من رنجاند گر هیچ کسی نداند ایزد داند
2 یک دم زدن از پای فرو ننشیند تا بر سر آب و آتشم ننشاند