1 یکباره مرا بلایت از پای نشاند بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
2 چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند
1 ای دیده دل آیت بلا میخواند هشدار که در خونت بسی گرداند
2 این بار گرش موافقت خواهی کرد من بیزارم تو دانی و دل داند
1 چون روز علم زد به حسامت ماند چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
2 تقدیر به عزم تیزکامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند
1 هم ابر به دست درفشانت ماند هم برق به تیغ جان ستانت ماند
2 هم رعد به کوس قهرمانت ماند هم ژاله به باران کمانت ماند
1 خورشید به روشنی رایت ماند گردون ز شرف به خاک پایت ماند
2 دوزخ به عتاب جانگزایت ماند فردوس به عرصهٔ سرایت ماند
1 با روی تو از عافیت افسانه بماند وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
2 ایام زفتنهٔتو در گوشه نشست خورشید ز سایهٔ تو در خانه بماند
1 مسعود سعادت جهان بود نماند فهرست سعود آسمان بود نماند
2 گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
1 ما را به جز از نیاز هیچ چیز نماند در کیسهٔ عقل نقد تمییز نماند
2 گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی چندان بگریستم که آن نیز نماند
1 تا طارم نه سپهر آراستهاند تا باغ چهار طبع پیراستهاند
2 در خار فزوده و ز گل کاستهاند چتوان کردن چو این چنین خواستهاند
1 چشم و دل من که هرچه گویم هستند در خصمی من به مشورت بنشستند
2 اول پایم بر درغم بشکستند واخر دستم ز بی غمی بر بستند