1 به نظم مرثیهای در که چون ز موجب آن یتیموار تفکر کنم برآشوبم
2 امیر عادل در یک دو بیت نقدی کرد هنوزش از سر انصاف خاک میروبم
3 وزان نشاط که آن نظم ازو منقح شد چو سرو نو ز صبا پای حال میکوبم
4 زهی مفید که تنبیه کرد بی زجرم زهی ادیب که تعلیم داد بیچوبم
1 خون خواجه کعبه است و نان او بیتالحرام نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی
2 بر نبشته برکنار نان او خطی سیاه لم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس
1 بجز تو در دو گیتی کس ندیدست کریم ابنالکریمی تا به آدم
2 زمین تاب عتاب تو ندارد چه جای این حدیث است آسمان هم
3 غرض ذات تو بود ارنه نگشتی بنی آدم به کرمنا مکرم
4 سخن کوتاه شد گر راست خواهی تویی آنکس دگر والله اعلم
1 ز جنس مردمان مشمار خود را گرت یزدان زری دادست و زوری
2 هنر باید چه روباهی چه شیری خرد باید چه قارونی چه عوری
3 ز خشم غالب و از حرص با برگ همین دارند هر ماری و موری
4 ز اسب و تخت تو رشکم نیاید نه من همچون توام کری و کوری
1 ای رفته به فرخی و فیروزی باز آمده در ضمان بهروزی
2 از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر در باغ مصاف کرده نوروزی
3 چون تیر نهاده کار عالم را یک ساعته در کمان تو کوزی
4 تو ناصر دینی و ازین معنی یزدان همه نصرتت کند روزی
1 خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری
2 ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری
3 به مستی خارجیها کردهام چندان که از خجلت نمییارم که عذری خواهم امروزت به هشیاری
4 اگرچه دم نمییارم زدن لیکن چنانک آید به شوخی میبرم در پیش تو لنگی به رهواری
1 من بدعهد را چه میگویی هرچه گویی سزای آن هستم
2 حاکم ار جرم من بود مردم داور ار لطف تو بود جستم
3 لطف باری بریده باد از من تا به خدمت چرا نپیوستم
4 میندانم ز پای سر زین غم تا برفت آن سعادت از دستم
1 به خدایی که قائمست به ذات نه چو ما بلکه قایم و قیوم
2 که مرا در فراق خدمت تو جان ز غم مظلمست و تن مظلوم
3 باز مرحوم روزگار شدم تا که گشتم ز خدمتت محروم
4 هرکه محروم شد ز خدمت تو روزگارش چنین کند مرحوم
1 حسام دولت و دین ای خدای داده ترا جمال احمد و جود علی و نام حسین
2 نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ سواد عالم عین و تو چون سواد از عین
3 عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت نوشت نسخهٔ روشن ز حاصل کونین
4 سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت نمود از دل و دست تو مجمعالبحرین
1 ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین
2 هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار هست یمن چاکران از خامهٔ تو در یمین
3 مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین
4 آن نمیباید که آدم را برون کرد از بهشت آن همی باید که با قارون فروشد در زمین