1 کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش تا که از قومی که هم ایشان و هم ما تیشهایم
2 شعر بردم خواجه را حالی جوابی باز گفت لفظ و معنی همچنان یعنی که ما همپیشهایم
3 قصه تا کی گویم از بس خواب خرگوش خسان راست چون شیران به شب آتش زده در بیشهایم
4 خاطر از اندیشه عاجز و نقد کیسه این دیر شد معذور میدار اندر آن اندیشهایم
1 سرخس از جور بیآبی و آبی دریغا روی دارد در خرابی
2 ز بیآبی خلاصش دادی اما خداوندا خلاصش ده ز آبی
1 ای جوان بخت پیر ملت و ملک صدر دنیا امین دولت و دین
2 ای چهل سال نام و کنیت تو بوده نقش نگین دولت و دین
3 چیست دانی محمد یوسف علم آستین دولت و دین
4 خاتم و خامهٔ تواند هنوز در یسار و یمین دولت و دین
1 ای به تدبیر قطب آن گردون که ز تقدیر ساختست جدی
2 وی ز تشویر خاطرت خورشید غوطها خورده در تموج خوی
3 هرچه مکنون خطهٔ اشیاست همه با مکنت تو ادنی شییء
4 حکمت اندر نفاذ گشته چنان که نگنجد در انقیادش کی
1 به خدایی که عقل کلی را بر درش سر بر آستان دیدم
2 از پی وصف حضرت عزش دهن نطق بیزبان دیدم
3 که من از دوری تو دور از تو بیتکلف هلاک جان دیدم
4 بیتو تاریک شد جهان بر من که به روئیت همه جهان دیدم
1 غم به تکلف به سر من مبار زانکه به سعی تو تن آسان شوم
2 من خود اگر مادر غم اژدهاست تا که بزاید به سر آن شوم
3 پرسی و گویی که ز من بد مگوی روز دگر با تو دگرسان شوم
4 چون تو نیم من که به هر خوردهای گه به فلان گاه به بهمان شوم
1 یارب بده مرا به دل نعمتی که بود خرسندی حقیقت و پاکیزه توشهای
2 امنی و صحتی و پسندیده طاعتی نانی و حرفهای و نشستن به گوشهای
1 احمد مرسل ز خاک مکه چون هجرت گزید مدتی آن خطه بود انگشت نومیدی گزان
2 باز چون باز آمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان
3 بلخ را پیروز شاه احمد همان هجرت نمود تا فروبارید از هم همچو برگ اندر خزان
4 باز چون در ظل عالی رایتش آرام یافت زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان
1 پارگکی کاه و نبیذم فرست رنج دل شاعر سلطان بکاه
2 شکر چو شکر کنم از بهر می منت چون کوه بدارم ز کاه
1 ای پایهٔ دانش از دلت عالی وی دیدهٔ بخشش از کفت روشن
2 آمال و نسیم و بوی خلق تو یعقوب و نسیم و بوی پیراهن
3 پیراهن مدت تو دوران را تا حشر فرو گرفته پیرامن
4 همچون زه و جیب قدر و رایت را دست مه و آفتاب در گردن