1 به خدایی که کوه و دریا را خازن در و لعل رخشان کرد
2 که من از درد فرقت لب تو آن کشید م که شرح نتوان کرد
1 ای بزرگی که کلک وهمت تو روی امید را چو لاله کنند
2 از یک احسان تو شکستهدلان جبر کسر هزار ساله کنند
3 به نماز در تو بگرایند آن کسان کز نیاز ناله کنند
4 قحط فرموده قلتبانی چند که خری را به یک نواله کنند
1 تو آن کریمی کز التفات خاطر تو نیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتد
2 خرد سزای تو نا معنییی به دست آرد هزار سال در اندیشهٔ دراز افتد
3 به بیست بیت مدیح تو در کرم بینی چنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتد
4 عجب مدار که اندر سرای عالم کون گهی نشیب فتد کار و گه فراز افتد
1 آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
2 یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص هر کرا خدمت جانپرور تو روزی کرد
3 ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز آز را داعی جود تو رهآموزی کرد
4 با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
1 شعرم به همه جهان رسیدست مانند کبوتران مرعش
2 شوخ آن باشد که وقت پاسخ ما را بدهد جواب ناخوش
3 شکر ز لبش چو خواستم گفت بگذر ز سر حدیث زرکش
1 ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند
2 پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند
3 روی هر خاکی که از موزهت جمالی کسب کرد تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند
4 موزهٔ خاص ترادستار کردم از شرف موزهٔ خاص ترا زیبد که دستاری کند
1 باده خوردن به ساتکینی در از هنر نیست بلکه هست خطر
2 خفتن و رفتن است حاصل او وز خطرهای مجلس اینت بتر
3 کردن قذف و کینه جستن مهر گفتن ناصواب و جستن شر
4 هر که او خورد ساتکینی زان جز چنین چیزها نبندد بر
1 ای نمودار آفتاب بلند گشته ایمن چو آسان ز گزند
2 صورت فتح و قبهٔ ظفری اینچنین دلگشای دشمن بند
3 ساحتت آب قندهار ببرد صنعتت بیخ نوبهار بکند
4 سقف تو با سپهر همسایه صحن تو با بهشت خویشاوند
1 طاعت پادشاه وقت به وقت هرکه در بندگی بجای آرد
2 رحمت سایهٔ خدای برو سایهٔ رحمت خدای آرد
3 خاصه آن پادشا که چترش را بخت با سایهٔ همای آرد
4 ستراعلی جلال دولت و دین که اگر سوی سد ره رای آرد
1 گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من خود کردهام ندارد باکرد خویش سود
2 چون احتلام بود مرا مدح گفتنت بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود