1 جامهٔ ازرق همی پوشی و نزدیک تو نه از حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرق
2 چون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستی حاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق
1 مقبلی آنکه روز و شب ادبار از سر و ریش او همی ریزد
2 دست بر نبض هر کسی که نهاد روح او از عروق بگریزد
3 هر کجا کو نشست از پی طب درزمان بانگ مرگ برخیزد
4 ملکالموت کوفته دارد اندر آن دارویی که آمیزد
1 دراز گشت حدیث درازدستی ما سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف
2 زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف
3 فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش چنانکه قلیه افعی خوری بریق ترف
4 فغان من ز خداوند من حمیدالدین که از وجود من او را فراغتیست شگرف
1 هر بلایی کز آسمان آید گرچه بر دیگری قضا باشد
2 بر زمین نارسیده میگوید خانهٔ انوری کجا باشد
1 کهتر و مهتر و وضیع و شریف همه سرگشتهاند و رنجورند
2 دوستان گر به دوستان نرسند اندرین روزگار معذورند
1 بافلک دی نیازمندی گفت چون منت گر نیازمند کنند
2 زان ستمها که گردش تو کند توچه گویی که باتو چند کنند
3 آخر این اختران بی معنیت چند بخت مرانژند کنند
4 بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش پایهٔ طاقتم بلند کنند
1 ای جهانی پر از مکارم تو انوری در جهان ترا دارد
2 چون قویدل بود به رحمت تو هر زمان زحمتت همی آرد
3 چکند گرچه نیست بر تو عزیز خویشتن خوار مینپندارد
4 بسکه کوشد که با تو دم نزند کرمت خامشش بنگذارد
1 خدای کار چو بر بندهای فرو بندد به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید
2 وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید
3 چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز خدای قدرت والای خویش بنماید
4 به دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیست خدای بندد کار و خدای بگشاید
1 گرچه شب سقطهٔ من هر که دید پارهای از روز قیامت شمرد
2 عاقبت عافیتآموز را گنج بزرگست پس از رنج خرد
3 من چو نیم دستخوش آسمان کی برم از گردش او دستبرد
4 نقش طبیعی سترد روزگار نقش الهی نتواند سترد
1 هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت در دور قمر گو بنشین خون جگر خور
2 نزدیک کسانی که به صورت چو کسیاند با صورت ایشان نفسی می زن و برخور
3 پیغام زنان میبر و دیبای به زر پوش با مسخرگی میکن و حلوای شکر خور