1 کای کاینات رابه وجود تو افتخار وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار
2 ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان دستور بحر دست و خداوند کان یسار
3 امر تو همچو میل فلک باعث مسیر نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار
4 از همت تو یافته افلاک طول و عرض وز مدت تو یافته ایام پود و تار
1 مرحبا موکب خاتون اجل عصمةالدین شرف داد و دول
2 آنکه بردست نهایت به ابد وانکه بردست بدایت به ازل
3 آن به جاه و به هنر به ز فلک وان به قدر و به شرف بر ز زحل
4 با وفاقش الم دهر شفا با خلافش اسد چرخ حمل
1 ای بهمت ورای چرخ اثیر چرخ در جنت همت تو قصیر
2 ای بقدر و شرف عدیم شبیه وی به جود و سخا عدیم نظیر
3 پیش وهم تو کند سیر شهاب پیش دست تو زفت ابر مطیر
4 نه به فر تو در کمان برجیس نه به طبع تو در دو پیکر تیر
1 بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور که هست عالم فانی به ذات او معمور
2 به کلک بیاراست پیشگاه هنر به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
3 به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
4 به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف به نوعنوع شرف در جهان تویی مشهور
1 ای نهان گشته در بزرگی خویش وز بزرگی ز آسمان شده بیش
2 آفتاب این چنین بود که تویی آشکار و نهان ز تابش خویش
3 تو ز اندیشه آن سویی و جهان همه زین سوی عقل دوراندیش
4 باد بر سدهٔ تو هم نرسد باد فکرت نه باد خاک پریش
1 حبل متین ملک دو تا کرد روزگار اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
2 در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
3 هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار
4 با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
1 حبذا کارنامهٔ ارتنگ ای بهار از تو رشک برده به رنگ
2 صحنت از صحن خلد دارد عار سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
3 داده رنگ ترا قضا ترکیب کدره نقش ترا قدر بیرنگ
4 صورت قندهار پیش تو زشت عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
1 زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
2 زهی بنان تو توجیه رزق را قانون خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
3 به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
4 نوال دست تو بطلان منت خورشید نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
1 بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر
2 هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر
3 گشاده طرهٔ او بر کیمن جانها دست کشیده غمزهٔ او در کمان ابرو تیر
4 بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود چنان که آمده بیاختیار و بیتدبیر
1 ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل
2 ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل
3 گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل
4 ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل