1 روی تو آرام دلها میبرد زلف تو زنهار جانها میخورد
2 تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت عافیت را کس به کس مینشمرد
3 منهی عشق به دست رنگ و بوی راز دلها را به درها میبرد
4 وقت باشد بر سر بازار عشق کز تو یک غم دل به صد جان میخرد
1 صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
2 خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
3 روزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هست کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
4 تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
1 عشق ترا خرد نباید شمرد عشق بزرگان نبود کار خرد
2 بار تو هرکس نتواند کشید خار تو هر پای نیارد سپرد
3 جز به غنیمت نشمارم غمت وز تو توان غم به غنیمت شمرد
4 چون ز پی تست چه شادی چه غم چون ز می تست چه صافی چه درد
1 ای مانده من از جمال تو فرد هجران تو جفت محنتم کرد
2 چشمیست مرا و صدهزار اشک جانیست مرا و یک جهان درد
3 گردون کبودپوش کردست در هجر تو آفتاب من زرد
4 در کار تو من هنوز گرمم هان تا نکنی دل از وفا سرد
1 جمالش از جهان غوغا برآورد مه از تشویر واویلا برآورد
2 چو دل دادم بدو جان خواست از من چو گفتم بوسهای صفرا برآورد
3 ز بیآبی و شوخی در زمانه هزاران فتنه و غوغا برآورد
4 غم و تیمار عشقش عاشقان را هم از دین و هم از دنیا برآورد
1 باز دستم به زیر سنگ آورد باز پای دلم به چنگ آورد
2 برد لنگی به راهواری پیش پیش از بس که عذر لنگ آورد
3 پای در صلح نانهاده هنوز ناز از سر گرفت و جنگ آورد
4 چون گل از نارکی ز باد هوا چاک زد جامه باز و رنگ آورد
1 حسنش از رخ چو پرده برگیرد ماه واخجلتاه درگیرد
2 چون غم او درآید از در دل صبر بیچاره راه برگیرد
3 شاهد جانم و دلم غم اوست کین به پا آرد آن ز سر گیرد
4 عشق عمرم ببرد و عشوه بداد تا ببینی که سر به سر گیرد
1 هر کرا با تو کار درگیرد بهره از روزگار برگیرد
2 به سخن لب ز هم چو بگشایی همه روی زمین شکر گیرد
3 چون زند غمزه چشم غمازت دو جهان را به یک نظر گیرد
4 چشم تو آهویی است بس نادر که همه صید شیر نر گیرد
1 مرا صورت نمیبندد که دل یاری دگر گیرد مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
2 دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
3 ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
4 اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
1 نه دل کم عشق یار میگیرد نه با دگری قرار میگیرد
2 از دست تو آن سرشک میبارم کانگشت ازو نگار میگیرد
3 سرمایهٔ صدهزار غم بیش است آنرا که به غمگسار میگیرد
4 صبری نه که سازگار دل باشد با غم به چه کار کار میگیرد