1 از وصل تو آتش جگر خیزد وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد
2 سرگشتهٔ عالم هوای تو هر روز ز عالم دگر خیزد
3 دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت هر فردایی ز دی بتر خیزد
4 گویی به هلاک جانت برخیزم برخاسته گیر از این چه برخیزد
1 ساقیا بادهٔ صبوح بیار دانهٔ دام هر فتوح بیار
2 قبلهٔ ملت مسیح بده آفت توبهٔ نصوح بیار
3 هین که طوفان غم جهان بگرفت می همزاد عمر نوح بیار
4 وز پی نفی عقل و راحت روح راح صافی چو عقل و روح بیار
1 بدرود شب دوش که چون ماه برآمد ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
2 زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
3 نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
4 زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
1 یار دل در میان نمیآرد وز دل من نشان نمیآرد
2 سایه بر کار من نمیفکند تا که کارم به جان نمیآرد
3 وز بزرگی اگرچه در کارست خویشتن را بدان نمیآرد
4 کی به پیمان من درآرد سر چون که سر در جهان نمیآرد
1 دلا در عاشقی جانی زیانگیر وگرنه جای بازی نیست جانگیر
2 جهان عاشقی پایان ندارد اگر جانت همی باید جهانگیر
3 مرا گویی چنین هم نیست آخر چنان کت دل همی خواهد چنانگیر
4 من اینک در میان کارم ای دل سر و کاری همی بینی کرانگیر
1 دردا و دریغا که دل از دست بدادم واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
2 آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
3 با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
4 دل در سخن زرق زراندود تو بستم تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
1 هرچه با من کنی روا باشد برگ آزار تو کرا باشد
2 چون تو در عیش و خرمی باشی گر نباشد رهی روا باشد
3 چند گویی که از بلا بگریز که ره عشق پر بلا باشد
4 از بلای تو چون توان بگریخت چون دلم بر تو مبتلا باشد
1 با روی دلفروزت سامان بنمیماند با زلف جهانسوزت ایمان بنمیماند
2 در ناحیت دلها با عشق تو شد والی جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمیماند
3 زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت آن کیست که در عشقت حیران بنمیماند
4 در حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کس هرچند همی کوشم پنهان بنمیماند
1 چو کاری ز یارم همی برنیاید چو نوری به کارم همی درنیاید
2 چه باشد که من در غم او سرآیم چو بر من غم او همی سرنیاید
3 ولیکن همین غم به آخر که با این همی هیچ شادی برابر نیاید
4 مرا کز در دل درآید غم او ز صد شادی دیگر آن در نیاید
1 دل راه صلاح برنمیگیرد کردم همه حیله درنمیگیرد
2 معشوقه دگر گرفت و دیگر شد دل هرچه کند دگر نمیگیرد
3 الحق نه دروغ راست باید گفت معذور بود اگر نمیگیرد
4 من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم هرچند که او ز سر نمیگیرد