1 روی تو آرام دلها میبرد زلف تو زنهار جانها میخورد
2 تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت عافیت را کس به کس مینشمرد
3 منهی عشق به دست رنگ و بوی راز دلها را به درها میبرد
4 وقت باشد بر سر بازار عشق کز تو یک غم دل به صد جان میخرد
1 رخ خوبت خدای میداند که اگر در جهان به کس ماند
2 ماه را بر بساط خوبی تو عقل بر هیچ گوشه ننشاند
3 شعلهٔ آفتاب را بکشد حسنت ار آستین برافشاند
4 در جهان برنیاید آب به آب عشقت ار آب بر جهان راند
1 ای دلبر عیار ترا یار توان بود غمهای ترا با تو خریدار توان بود
2 با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد با یاد تو اندر دهن مار توان بود
3 بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری از دست گل وصل تو پر خار توان بود
4 در آرزوی شکر و بادام تو صد سال بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
1 آرزوی روی تو جانم ببرد کافریهای تو ایمانم ببرد
2 از جهان ایمان و جانی داشتم عشق تو هم این و هم آنم ببرد
3 غمزهات از بیخ وز بارم بکند عشوهات از خان و از مانم ببرد
4 شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند از حساب جعل خود جانم ببرد
1 بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
2 به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
3 چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
4 گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
1 جمالت عشق میافزاید امروز رخت غارتکنان میآید امروز
2 مه و خورشید در خوبی و کشی غلام روی خوبت شاید امروز
3 سر زلفت سر آن دارد اکنون که راز عاشقان بگشاید امروز
4 بسا جان منتظر بر لب رسیده که تا عشقت چه میفرماید امروز
1 ز عهد تو بوی وفا مینیاید که از خوی تو جز جفا مینیاید
2 جهانیست حسنت که جز تخم فتنه بر آن آب و خاک و هوا مینیاید
3 مگر بر کجا آمد آسیب هجرت نشان ده بگو بر کجا مینیاید
4 چنان دست بر خون روان کرد چشمت که یک تیر غمزهاش خطا مینیاید
1 دلبر هنوز ما را از خود نمیشمارد با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
2 جانم فدای زلفش تا خون او بریزد عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
3 جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
4 گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد
1 چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
2 گر وصال تو به ما مینرسد ما و خیال آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
3 چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
4 خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد آری از خاک درت این قدرم باد رسد
1 رنگ عاشق چو زعفران باشد هرکه عاشق بود چنان باشد
2 روی فارغدلان به رنگ بود رنگ غافل چو ارغوان باشد
3 قاصد عشق او ز ره چو رسید کمترین پایمرد جان باشد
4 عشق چون در حدیث وعده شود عدت جان خان و مان باشد