1 باز دستم به زیر سنگ آورد باز پای دلم به چنگ آورد
2 برد لنگی به راهواری پیش پیش از بس که عذر لنگ آورد
3 پای در صلح نانهاده هنوز ناز از سر گرفت و جنگ آورد
4 چون گل از نارکی ز باد هوا چاک زد جامه باز و رنگ آورد
1 آن روزگار کو که مرا یار یار بود من بر کنار از غم و او در کنار بود
2 روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز زان گونه روزگار که آن روزگار بود
3 امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش بدرود دی که کار من امیدوار بود
4 دایم شمار وصل همی برگرفت دل این هجر بیشمار کجا در شمار بود
1 به جان آمد مرا کار از دل خویش غمی گشتم زکار مشکل خویش
2 در آن دریا شدستم غرقه کانجا بجز غم مینبینم ساحل خویش
3 به راه وصل میپویم ولیکن همه در هجر بینم منزل خویش
4 مبادا هیچ آسایش دلم را اگر جز رنج بینم حاصل خویش
1 تا به مهر تو تولا کردهام از همه خوبان تبرا کردهام
2 هر غمی کاید به روی من ز تو جای آن در سینه پیدا کردهام
3 کی فرود آید غمت جای دگر چون من اسبابی مهیا کردهام
4 در بهای هر غمی خواهی دلی وانگهی گویی محابا کردهام
1 حسن تو گر بر همین قرار بماند قاعدهٔ عشق استوار بماند
2 از رخ تو گر بر این جمال بمانی بس غزل تر که یادگار بماند
3 هر نفس از چرخ ماه را به تعجب چشم در آن روی چون نگار بماند
4 بیتو مرا در کنارم ار بنمانی خون دل و دیده در کنار بماند
1 نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد نه خمر هوای تو خمار ارزد
2 هم طبع زمانهای که نشکفته است کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد
3 بر باد تو داد روزگارم دل وان چیست ترا که روزگار ارزد
4 منصوبه منه که با دغای تو حقا که اگر نه شش چهار ارزد
1 مرا تا کی فلک رنجور دارد ز روی دلبرم مهجور دارد
2 به یک باده که با معشوق خوردم همه عمرم در آن مخمور دارد
3 ندانم تا فلک را زین غرض چیست که بیجرمی مرا رنجور دارد
4 دو دست خود به خون دل گشادست مگر بر خون من منشور دارد
1 چارهٔ عشق تو نداند کس نامهٔ وصل تو نخواند کس
2 نقش هجران تو که مالد باز تو توانی اگر تواند کس
3 در رکابت فلک فرو ماند همعنانی چگونه راند کس
4 به غمی چون دل بنستانی از تو انصاف چون ستاند کس
1 یار در خوبی قیامت میکند حسن بر خوبان غرامت میکند
2 در قمار حسن با ماه تمام دعوی داو تمامت میکند
3 از کمان ابروان کرد آنچه کرد وای آن کز تیر قامت میکند
4 فتنه بر فتنه است زو و همچنان غارت صبر و سلامت میکند
1 ای پسر بردهٔ قلندر گیر پرده از روی کارها برگیر
2 کفر و اسلام کار کس نکند آشیان زین دو شاخ برتر گیر
3 این دو معشوقهٔ دو قوم شدست تو برو مذهب سه دیگر گیر
4 پای دربند آن و این چه کنی خودسری باش و کار از سر گیر