1 ای غم تو جسم را جانی دگر جان نیابد چون تو جانانی دگر
2 ای به زلف کافر تو عقل را هر زمانی تازه ایمانی دگر
3 وی ز تیره غمزهٔ تو روح را هر دم اندر دیده پیکانی دگر
4 نیست بر اثبات یزدان نزد عقل از تو بهتر هیچ برهانی دگر
1 مست از درم درآمد دوش آن مه تمام دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
2 بر روز روشن از شب تیره فکنده بند وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
3 آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش شکر همی فشانده ز یاقوت لعلفام
4 گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است درجام او ز عکس رخ او شراب خام
1 از بس که کشیدم از تو بیداد از دست تو آمدم به فریاد
2 فریاد از آن کنم که آمد بر من ز تو ای نگار بیداد
3 داد از دل پر طمع چه دارم بر خیر چرا کنم سر از داد
4 مردی چه طلب کنم ز آتش نرمی چه طلب کنم ز پولاد
1 آنچه بر من در غم آن نامسلمان میرود بالله ار با موئمن اندر کافرستان میرود
2 دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد گفت نقدی ده که این با خاک یکسان میرود
3 آنچنان بیمعنیی کارم به جان آورد و رفت این سخن در یار بیمعنی نه در جان میرود
4 گفتم از بیآبی چشم زمانهست این مگر پیشت آب من کنون تیره به دستان میرود
1 صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
2 خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
3 روزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هست کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
4 تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
1 درد سر دل به سر نمیآید پای از گل عشق برنمیآید
2 آوخ عمرم به رخنه بیرون شد وین بخت ز رخنه درنمیآید
3 گفتم شب عیش را بود روزی این رفت و زان خبر نمیآید
4 دل خانه فروش نام و ننگم زد دلبر ز تتق به در نمیآید
1 ای جهان را به حضرت تو نیاز در جاه تو تا قیامت باز
2 درگهت قبلهای که در که و مه خدمت او فریضه شد چو نماز
3 گره ابروی سیاست تو آشتی داده کبک را با باز
4 نظر رحمت و رعایت تو ایمنی داده آز را ز نیاز
1 مرا تاثیر عشقت بر دل آمد همه دعوی عقلم باطل آمد
2 دلم بردی به جانم قصد کردی مرا این واقعه بس مشکل آمد
3 ز دل نالم ز روی تو چه نالم برویم هرچه آید زین دل آمد
4 حساب وصل با عشقت بکردم مرا صد ساله محنت فاضل آمد
1 یا وصل ترا عنایتی باید یا هجر ترا نهایتی باید
2 صد سورهٔ هجر میفرو خوانی در شان وصال آیتی باید
3 دل عمر به عشق میدهد رشوت آخر ز تو در حمایتی باید
4 بوسی ندهی وگر طمع دارم گویی به بها ولایتی باید
1 هرکه دل بر چون تو دلداری نهد سنگ بر دل بیتو بسیاری نهد
2 وانکه را محنت گلی خواهد شکفت روزگارش این چنین خاری نهد
3 وانکه جانش همچو دل نبود به کار خویشتن را با تو در کاری نهد
4 تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف آرد و در دست خونخواری نهد