1 دردم فزود و دست به درمان نمیرسد صبرم رسید و هجر به پایان نمیرسد
2 در ظلمت نیاز بجهد سکندری خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمیرسد
3 برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن آنجا به پای عقل به جز جان نمیرسد
4 جان دادهام مگر که به جانان خود رسم جانم برون شدست و به جانان نمیرسد
1 تا ماهرویم از من رخ در حجیب دارد نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
2 هم دست کامرانی دل از عنان گسسته هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
3 پندار درد گشتم گویی که در دو عالم هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
4 بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری بس عشوههای شیرین کان دلفریب دارد
1 عالمی در ره تو حیرانند پیش و پس هیچ ره نمیدانند
2 عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند چون به کارت رسند درمانند
3 جان و دل گرچه عزتی دارند بر در تو غلام و دربانند
4 دوستان را اگرچه درد ز تست مرهم درد خود ترا دانند
1 درد تو صدهزار جان ارزد گرد تو نور دیدگان ارزد
2 نه غمت را بها به جان بکنم که برآنم که بیش از آن ارزد
3 گرچه بر من یزید عشق غمت دل و عقل و تن و روان ارزد
4 هجر تو بر امید وصل خوشست دزد مطبخ جزای خوان ارزد
1 سلام علیک ای جفا پیشه یار کجایی و چون داری احوال کار
2 اگر بخت با من مخالف شدست تو با وی موافق مشو زینهار
3 چه گویم مرا با غم تو خوشست که جز غم ندارم ز تو یادگار
4 خطایی که کردم به من برمگیر جفایی که کردم ز من درگذار
1 گل رخسار تو چون دسته بستند بهار و باغ در ماتم نشستند
2 صبا را پای در زلف تو بشکست چو چین زلف تو بر هم شکستند
3 که خواهد رست از این آسیب فتنه که نوک خار و برگ گل نرستند
4 کرا در باغ رخسارت بود راه از آن دلها که در زلف تو بستند
1 دل باز به عاشقی درافکندم برداد به باد عهد و سوگندم
2 پیوست به عشق تا دگرباره ببرید ز خاص و عام پیوندم
3 برکند به دست عشوه از بیخم تا بیخ صلاح و توبه برکندم
4 پندم بدهد همی شود در سر این بار که نیک نیک دربندم
1 دوش تا صبح یار در بر بود غم هجران چو حلقه بر در بود
2 دست من بود و گردنش همه شب دی همه روز اگرچه بر سر بود
3 با بر همچو سیم سادهٔ او کارم از عشق چون زربر بود
4 گرچه شبهای وصل بود خوشم شب دوشین ز شکل دیگر بود
1 عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
2 مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
3 چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
4 مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
1 غارت عشقت به دل و جان رسید آب ز دامن به گریبان رسید
2 جان و دلی داشتم از چیزها نبوت آن نیز به پایان رسید
3 گفتم جانی به سر آید مرا عشق تو آخر به سر آن رسید
4 با تو چه سازم که چو افغان کنم زانچه به من در غم هجران رسید