1 به بیل عشق تو دل گل ندارد که راه عشق تو منزل ندارد
2 قدم بر جان همی باید نهادن در این راه و دلم آن دل ندارد
3 چو دل در راه تو بستم ضمان کیست که هجرت کار من مشکل ندارد
4 بهین سرمایه صبر و روزگارست دلم این هر دو هم حاصل ندارد
1 دل در هوست ز جان برآید جان در غمت از جهان برآید
2 گو جان و جهان مباش اندیک مقصود تو از میان برآید
3 سودیست تمام اگر دلی را یک غم ز تو رایگان برآید
4 همخانهٔ هرکه شد غم تو زودا که ز خان و مان برآید
1 حسنش از رخ چو پرده برگیرد ماه واخجلتاه درگیرد
2 چون غم او درآید از در دل صبر بیچاره راه برگیرد
3 شاهد جانم و دلم غم اوست کین به پا آرد آن ز سر گیرد
4 عشق عمرم ببرد و عشوه بداد تا ببینی که سر به سر گیرد
1 سخت خوشی چشم بدت دورباد سال و مه و روز و شبت سور باد
2 بندهٔ زلفین تو شد غالیه خاک کف پای تو کافور باد
3 خادم و فراش تو رضوان سزد چاکر و دربان درت حور باد
4 عاشق محنتزده چون هست شاد حاسد خرم شده مهجور باد
1 نه دل کم عشق یار میگیرد نه با دگری قرار میگیرد
2 از دست تو آن سرشک میبارم کانگشت ازو نگار میگیرد
3 سرمایهٔ صدهزار غم بیش است آنرا که به غمگسار میگیرد
4 صبری نه که سازگار دل باشد با غم به چه کار کار میگیرد
1 جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
2 هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
3 با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
4 از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
1 در دور تو کم کسی امان یابد در عشق تو کم دلی زبان یابد
2 خود نیز نشان نمیتوان دادن زانکس که ز تو همی نشان یابد
3 وصل تو اگر به جان بیابد دل انصاف بده که رایگان یابد
4 تنها تو همه جهانی و آن کس کو یافت ترا همه جهان یابد
1 هرچ از وفا به جای من آن بیوفا کند آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
2 با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست یارب چه کارها کند او گر وفا کند
3 آزادگان روی زمینش رهی شوند گر راه سرکشی و تکبر رها کند
4 از کام دل رها کندش دست روزگار آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
1 طاقت عشق تو زین بیشم نماند بیش از این بیتو سر خویشم نماند
2 راست میخواهی نخواهم بیتو عمر برگ گفتار کمابیشم نماند
3 شد توانگر جانم از تیمار و غم زان دل بیصبر درویشم نماند
4 تا گرفتم آشنایی با غمت در جهان بیگانه و خویشم نماند
1 حسن تو عشق من افزون میکند عشق او حالم دگرگون میکند
2 غمزهای از چشم خونخوارش مرا زهره کرد آب و جگر خون میکند
3 خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا هر دمی از گریه قارون میکند
4 بر تنم یک موی ازو آزاد نیست من ندانم تا چه افسون میکند