1 کس نداند کز غمت چون سوختم خویشتن در چه بلا اندوختم
2 دیدنی دیدم از آن رخسار تو جان بدان یک دیدنت بفروختم
3 برکشیدم جامهٔ شادی ز تن وز بلا دلقی کنون نو دوختم
4 هرچه دانش بود گم کردم همه در فراقت زرگری آموختم
1 عشق هر محنتی به روی آرد مکن ای دل گرت نمیخارد
2 وز چه رویت همی شود غم عشق روی سرکش که روی این دارد
3 دامن عافیت ز دست مده تا به دست بلات نسپارد
4 گویی اندر کنار وصل شوم تا شوی گر فراق بگذارد
1 ای مانده من از جمال تو فرد هجران تو جفت محنتم کرد
2 چشمیست مرا و صدهزار اشک جانیست مرا و یک جهان درد
3 گردون کبودپوش کردست در هجر تو آفتاب من زرد
4 در کار تو من هنوز گرمم هان تا نکنی دل از وفا سرد
1 تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
2 بیرونقی کار من اندر غم عشقت کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
3 دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
4 گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی این هست غم هجر تو نهمار ندارد
1 زلف تو تکیه بر قمر دارد لب تو لذت شکر دارد
2 عشق این هر دو این نگار مرا با لب خشک و چشم تر دارد
3 پرس از حال من ز زلف خبر زانکه از حالم او خبر دارد
4 آنکه روی تو دید باز از عشق نه همانا که خواب و خور دارد
1 باز دوش آن صنم بادهفروش شهری از ولوله آورد به جوش
2 صبحدم بود که میشد به وثاق چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
3 دست برکرده به شوخی از جیب چادر افکنده ز شنگی بر دوش
4 دامن از خواب کشان در نرگس دام دلها زده از مرزنگوش
1 طاقتم در فراق تو برسید صبر یکبارگی ز من برمید
2 تا گرفتار عشق شد جانم بر دلم باد خرمی نوزید
3 چرخ بر روزنامهٔ عمرم همه گویی نشان هجر کشید
4 عقل کوشید با غمت یکچند عاقبت هم طریق عجز گزید
1 قیامت میکنی ای کافر امروز ندانم تا چه داری در سر امروز
2 به طعنه زهر پاشیدی همی دی به خنده میفشانی شکر امروز
3 دو هاروت تو کردی بود جان بر دو یاقوت تو شد جانپرور امروز
4 لبت تا دست گیرد عاشقان را برون آمد به دستی دیگر امروز
1 گر وفا با جمال یار کند حلقه در گوش روزگار کند
2 ماه دست از جمال بفشاند گر بر این پای استوار کند
3 نازها میکند جفا آمیز ور بنالم یکی هزار کند
4 با چنین اعتماد بر خوبی نکند ناز پس چه کار کند
1 وصلت به آب دیده میسر نمیشود دستم به حیلههای دگر درنمیشود
2 هرچند گرد پای و سر دل برآمدم هیچم حدیث هجر تو در سر نمیشود
3 دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان یک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشود
4 با آنکه کس به شادی من نیست در غمت زین یک متاعم این همه درخور نمیشود