1 جان نقش رخ تو بر نگین دارد دل داغ غم تو بر سرین دارد
2 تا دامن دل به دست عشق تست صد گونه هنر در آستین دارد
3 چشم تو دلم ببرد و میبینم کاکنون پی جان و قصد دین دارد
4 وافکنده کمان غمزه در بازو تا باز چه فتنه در کمین دارد
1 یار گرد وفا نمیگردد حاجتی زو روا نمیگردد
2 ما به گرد درش همی گردیم گرچه او گرد ما نمیگردد
3 یک زمان صحبت جدایی یار از بر ما جدا نمیگردد
4 هیچ شب نیست تا ز خون جگر بر سرم آسیا نمیگردد
1 مرا صورت نمیبندد که دل یاری دگر گیرد مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
2 دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
3 ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
4 اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
1 ترا کز نیکوان یاری نباشد مرا نزد تو مقداری نباشد
2 نباشد دولت وصلت کسی را وگر باشد مرا باری نباشد
3 ترا گر کار من دامن نگیرد ز بخت من عجب کاری نباشد
4 گلی نشکفت باری این زمانم اگر در زیر این خاری نباشد
1 نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند
2 قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند
3 نرگس مست تو هشیارترین مرغی را سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند
4 عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است زانکه در مهد همی طفل سخنسنج کند
1 دلدار به طبع گشت رام آخر وین کار به صبر شد تمام آخر
2 آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن بیرایض گشت خوش لگام آخر
3 وان مرغ رمیده وز قفس جسته باز آمد چون دلم به دام آخر
4 هرکس که به صبر پای بفشارد روزی برسد چو من به کام آخر
1 جان ز رازت خبر نمییابد عقل خوی تو درنمییابد
2 چون تو بازارگان ترکستان مینیارد مگر نمییابد
3 وصل چون دارم از تو چشم که چشم بر خیالت ظفر نمییابد
4 گشت قانع به پاسخ تو دلم وز لبت این قدر نمییابد
1 روی ندارم که روی از تو بتابم زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
2 چون همه عالم خیال روی تو دارد روی ز رویت بگو چگونه بتابم
3 حیلهگری چون کنم به عقل چو گم کرد عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
4 نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
1 من آن نیم که مرا بیتو جان تواند بود دل زمانه و برگ جهان تواند بود
2 نهان شد از من بیچاره راز محنت تو قضای بد ز همه کس نهان تواند بود
3 خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه در این چنین سر و توشم توان تواند بود
4 اگر ز حال منت نیست هیچگونه خبر که حال من ز غمت بر چهسان تواند بود
1 تا به کوی تو رهگذر دارم کس نداند که من چه سر دارم
2 دل ربودی و قصد جان کردی رسم و آیین تو ز بر دارم
3 داستانی ز غصهٔ همه سال قصهٔ عمر جان شکر دارم
4 جز غم عاشقی ز بی سیمی صد هزاران غم دگر دارم