1 زردرویم ز چرخ دندانخای تیرهرایم ز عمر محنتزای
2 نه امیدی که سرخ دارم روی نه نوبدی که تازه دارم رای
3 با که گویم که حق من بشناس باکه گویم که بند من بگشای
4 از قیاسی که تکیهگاه منست باز جستم زمانه را سر و پای
1 هرگز از دل خبر نداشتهای بر دلم رنج از آن گماشتهای
2 سپر افکنده آسمان تا تو رایت جور برافراشتهای
3 که خورد بر ز تو که تو هرگز تخم پیوند کس نکاشتهای
4 همرهی جستهای ز من وانگه در میان رهم گذاشتهای
1 ای رخت رشک آفتاب شده آفتاب از رخت به تاب شده
2 آفتابیست آن دو عارض تو زلف تو پیش او نقاب شده
3 زود بینم ز تیر غمزهٔ تو عالمی سر بسر خراب شده
4 گرچه هست ای پریوش مهرو بتگری را رخت مب شده
1 دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
2 بردم ز پای بازی تو دست برد عمری بازم به دست بازی تو دست برنهادی
3 بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
4 در خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخی در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
1 عشق بر من سر نخواهد آمدن پا از این گل برنخواهد آمدن
2 گرچه در هر غم دلم صورت کند کز پیاش دیگر نخواهد آمدن
3 من همی دانم که تا جان در تنست بر دل این غم سر نخواهد آمدن
4 برنیاید چرخ با خوی بدش صبر دایم برنخواهد آمدن
1 ترک من ای من سگ هندوی تو دورم از روی تو دور از روی تو
2 بر لب و چشمت نهادم دین و دل هر دو بر طاق خم ابروی تو
3 من به گردت کی رسم چون باد را آب رویت پی کند در کوی تو
4 گویی از من بگذران مینگزرد این کمان را هم تو و بازوی تو
1 از من ای جان روی پنهان میکنی تا جهان بر من چو زندان میکنی
2 آشکارا گشت رازم تا ز من خندهٔ دزدیده پنهان میکنی
3 خون دلهای عزیزان ریختن گرچه دشوارست آسان میکنی
4 زهره کی دارد به کردن هیچکس آنچه تو از مکر و دستان میکنی
1 بس دلافروز و دلارام آمدی خه به نام ایزد به هنگام آمدی
2 بسکه بودم در پی صید چو تو آخرم امروز در دام آمدی
3 کار آن عشرت ز تو اندام یافت زانکه تو چست و به اندام آمدی
4 خام خوانندم که توبه بشکنم چون تو با من با می و جام آمدی
1 دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بیمعنی چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنی
2 نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم روا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنی
3 وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت مشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنی
4 همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم کنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
1 آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
2 چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
3 باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
4 چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی