1 عاشقی چیست مبتلا بودن با غم و محنت آشنا بودن
2 سپر خنجر بلا گشتن هدف ناوک قضا بودن
3 بند معشوق چون به بستت پای از همه بندها جدا بودن
4 زیر بار بلای او همه عمر چون سر زلف او دوتا بودن
1 مسکین دلم به داغ جفا ریش کردهای جور از همه جهان تو به من بیش کردهای
2 دل ریش شد هنوز جفا میکنی بر او ای پر نمک دلم همه بر ریش کردهای
3 بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب لیکن ز جمله بر دل ما بیش کردهای
4 گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد آری قیاس ما ز دل خویش کردهای
1 سر آن داری کامروز مرا شاد کنی دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
2 خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
3 خاک پای توام و زاتش سودای مرا برزنی آب و همه انده بر باد کنی
4 آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
1 ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
2 نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
3 دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی مکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانم
4 اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان که بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
1 همچون سر زلف خود شکستی آن عهد که با رهی ببستی
2 بد عهد نخوانمت نگارا هرچند که عهد من شکستی
3 کس سیرت و خوی تو نداند من دانم و دل چنان که هستی
4 از شاخ وفا گلم ندادی وز خار جفا دلم بخستی
1 ما را تو به هر صفت که داری دل گم نکند ز دوستداری
2 هردم به وفا یکی هزارم گرچه به جفا یکی هزاری
3 هیچت غم هیچکس ندارد فرخ تو که هیچ غم نداری
4 عمر از تو زیان و عشوه سودست معشوقه نیی که روزگاری
1 هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
2 زانجا که روی کارست خورشید آسمان را با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
3 بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
4 در دولت تو آخر ما را شبی بباید زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
1 باز چون در خورد همت میکنم سر فدای تیغ نهمت میکنم
2 قیمت یک بوس او صد بدره زر گر کنم با او خصومت میکنم
3 من دهان خوش میکنم لیکن کجاست وه که یک جو زانچ قیمت میکنم
4 دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار یک زمان یعنی که رحمت میکنم
1 گر ترا روزی ز ما یاد آمدی دل کجا از غم به فریاد آمدی
2 خرمن اندوه کی ماندی به جای گر ز سوی وصل تو باد آمدی
3 کاشکی بر دست کار چاپکی بخت ما با چشمت استاد آمدی
4 نام بیداد از جهان برخاستی گر ز زلفت گه گهی داد آمدی
1 بنامیزد به چشم من چنانی که نیکوتر ز ماه آسمانی
2 اگر چون دیده ودل بودیم دی بیا کامروز چون جان جهانی
3 به یک دل وصلت ارزانم برآمد چه میگویم به صد جان رایگانی
4 اگر با من نیی بیتو نیم من عجب هم در میان هم بر کرانی