1 بیدلم ای یار همچنان که تو دیدی دیده گهربار همچنان که تو دیدی
2 در کف عشق تو جان ممتحن من هست گرفتار همچنان که تو دیدی
3 وز گل رخسارت ای نگار سمنبر بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
4 کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
1 بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
2 ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
3 جانی خراب کردم در آرزوی رویت روزم سیاه کردی دردا که میندانی
4 گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت بایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانی
1 دل رفت و این بتر بر دلبر نمیرسم کان میکنم ولیک به گوهر نمیرسم
2 درویش حال کرد غم عشق او مرا زان در وصال یار توانگر نمیرسم
3 باغ وصال را به همه حالها درست گمره شدم ز هجر بدان در نمیرسم
4 دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند آری مرا چه جرم بود بر نمیرسم
1 عمر بیتو به سر چگونه برم که همی بیتو روز و شب شمرم
2 خونها از دو دیده پالودم رخنه رخنه شد از غمت جگرم
3 تو ز شادی و خرمی برخور که من از تو به جز جگر نخورم
4 مگر این بود بخششم ز فلک که ز دست غم تو جان نبرم
1 جرم رهی دوستی روی تو آفت سودای دلش موی تو
2 دل نفس عشق تو تنها زند در همه دلها هوس روی تو
3 ناوک غمزه مزن آندان که او کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو
4 هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی کوست درو بوی تو
1 چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
2 جهانیان همه واله شدند و میگفتند یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
3 شگفت ماندم در بارگاه دولت تو از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقتبین
4 رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
1 با من اندر گرفتهای کاری کان به عمری کند ستمکاری
2 راستی زشت میکنی با من روی نیکو چنین کند آری
3 بعد از این هم بکش روا دارم هیچ ممکن شود که یکباری
4 روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری
1 روز دو از عشق پشیمان شوم توبه کنم باز و به سامان شوم
2 باز به یک وسوسهٔ دیو عشق بار دگر با سر دیوان شوم
3 بس که ز عشق تو اگر من منم گبر شوم باز و مسلمان شوم
4 بلعجبی جان من از سر بنه کانچه کنی من به سر آن شوم
1 ای مردمان بگویید آرام جان من کو راحتفزای هر کس محنترسان من کو
2 نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
3 در بوستان شادی هر کس به چیدن گل آن گل که نشکفیدهست در بوستان من کو
4 جانان من سفر کرد با او برفت جانم باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
1 روی چون ماه آسمان داری قد چون سرو بوستان داری
2 دل تو داری غلط همی گویم نه به جان و سرت که جان داری
3 در میان دلی و خواهی بود خویش را چند بر کران داری
4 راز من در غمت چو پیدا شد روی تا کی ز من نهان داری