1 مرا گر چون تو دلداری نباشد هزاران درد دل باری نباشد
2 چو تو یا کم ز تو یاری توان جست چه باشد گر ستمکاری نباشد
3 مرا گویی که در بستان این راه گلی بیزحمت خاری نباشد
4 بود با گرد ران گردن ولیکن به هرجو سنگ خرواری نباشد
1 کرا در شهر برگویم غم دل که آید در دو عالم محرم دل
2 دلی دارم همیشه همدم غم غمی دارم همیشه همدم دل
3 دل عالم نمیدانم یقین دان از آن افتادهام در عالم دل
4 دلی و صد هزاران آه خونین ز حد بگذشت الحق ماتم دل
1 عشق تو ز دل برید نتواند وصل تو به جان خرید نتواند
2 روی تو اگر نه آفتاب آید چونست که درست دید نتواند
3 طرفه شکریست آن لبان تو هر طوطی ازو مزید نتواند
4 هرجا که تو دام زلف گستردی یک پشه ازو پرید نتواند
1 صبر با عشق بس نمیآید یار فریادرس نمیآید
2 دل ز کاری که پیش مینرود قدمی باز پس نمیآید
3 عشق با عافیت نیامیزد نفسی همنفس نمیآید
4 بیغمی خوش ولایتست ولیک زیر فرمان کس نمیآید
1 بدیدم جهان را نوایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد
2 بدین ماه زرینش در خیمه منگر که در اندرون بوریایی ندارد
3 به عمری از آن خلوتی دست ندهد که بیرون از این خیمه جایی ندارد
4 به نادر اگر بازی راست بازد نباشد که با آن دغایی ندارد
1 آب جمال جمله به جوی تو میرود خورشید در جنیبت روی تو میرود
2 ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش دل در رکاب روی نکوی تو میرود
3 هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید دردا از آنکه بر سر کوی تو میرود
4 هر دم هزار خرمن جان بیش میبرد بادی که در حمایت بوی تو میرود
1 حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
2 در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
3 خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
4 از خم زلف تو سامان رهایی نبود هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
1 نه در وصال تو بختم به کام دل برساند نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
2 چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
3 زمن مپرس که بیمن زمانه چون گذرانی از آن بپرس که بر من زمانه میگذراند
4 مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
1 با قد تو قد سرو خم دارد چون قد تو باغ، سرو کم دارد
2 وصلت ز همه وجود به لیکن تا هجر تو روی در عدم دارد
3 شادم به تو و یقین همی دانم کین یک شادی هزار غم دارد
4 در کار تو نیست عقل بر کاری کار آن دارد که یک درم دارد
1 ز هجران تو جانم میبرآید بکن رحمی مکن کاخر نشاید
2 فروشد روزم از غم چند گویی که میکن حیلهای تا شب چه زاید
3 سیهرویی من چون آفتابست به روز آخر چراغی میبباید
4 به یک برف آب هجرت غم چنان شد که از خونم فقعها میگشاید