1 دلم را انده جان میندارد چنان کاید جهانی میگذارد
2 حدیث عشق باز اندر فکندست دگر بارش همانا میبخارد
3 چه گویم تا که کاری برنسازد چه سازم تا که رنگی برنیارد
4 چه خواهد کرد چندین غم ندانم که جای یک غم دیگر ندارد
1 دوش آنکه همه جهان ما بود آراسته میهمان ما بود
2 سوگند به جان ما همی خورد گر چند بلای جان ما بود
3 بودش همه خرمی و خوبی شکر ایزد را که آن ما بود
4 از طالع سعد ما براند فالی که نه در گمان ما بود
1 به دو چشم تو که تا زندهام تو خداوندی و من بندهام
2 سر زلف تو گواه من است که من از بهر رخت زندهام
3 به رخ خویش ننازی چنان که من از عشق تو نازندهام
4 چه زنم خنده که در عشق تو ز دو صد گریه بود خندهام
1 عشق ترا خرد نباید شمرد عشق بزرگان نبود کار خرد
2 بار تو هرکس نتواند کشید خار تو هر پای نیارد سپرد
3 جز به غنیمت نشمارم غمت وز تو توان غم به غنیمت شمرد
4 چون ز پی تست چه شادی چه غم چون ز می تست چه صافی چه درد
1 چون نیستی آنچنان که میباید تن در دادم چنانکه میآید
2 گفتی که از این بتر کنم خواهی الحق نه که هیچ درنمیباید
3 با این همه غم که از تو میبینم گر خواب دگر نبینیم شاید
4 با فتنهٔ روزگار تو عیدست هر فتنه که روزگار میزاید
1 دل به عشقش رخ به خون تر میکند جان ز جورش خاک بر سر میکند
2 میخورد خون دل و دل عشوهاش میخورد چون نوش و باور میکند
3 گرچه پیش از وعده سوگندان خورد آنهم از پیشم فرا تر میکند
4 گفتمش بس میکند چشمت جفا گفت نیکو میکند گر میکند
1 ز عمرم بیتو درد دل فزاید گر این عمرم نباشد بی تو شاید
2 دلم را درد تو میباید و بس عجب کو را همی راحت نیاید
3 مرا این غم که هرگز کم مبادا بحمدالله که هردم میفزاید
4 به دست هجر خویشم باز دادی که تا هردم مرا رنجی نماید
1 نگارا بر سر عهد و وفا باش در آیین نکوعهدی چو ما باش
2 چنانک از ما جدایی ماهرویا زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
3 مرا خصمست در عشق تو بسیار نیندیشم تو بر حال رضا باش
4 چو با جانم غم تو آشنا شد مکن بیگانگی و آشنا باش
1 هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
2 کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
3 تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند سالها زار بگریاند و بگذارد یار
4 یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب خون بریزد که همی موی نیازارد یار
1 معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند با آشنا و دوست کسی اینچنین کند
2 چون در رکاب عهد و وفا میرود دلم بیهوده است جور و جفا چند زین کند
3 دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک روز و شبم هنوز همی پوستین کند
4 گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم تا عشق من سزای تو در آستین کند