1 یار با هرکسی سری دارد سر به پیوند من فرو نارد
2 این چنین شرط دوستی باشد که بخواند به لطف و بگذارد
3 دل و جانم به لابه بستاند پس به دست فراق بسپارد
4 ناز بسیار میکند لیکن نیک بنگر که جای آن دارد
1 دلبر هنوز ما را از خود نمیشمارد با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
2 جانم فدای زلفش تا خون او بریزد عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
3 جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
4 گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد
1 تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
2 بیرونقی کار من اندر غم عشقت کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
3 دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
4 گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی این هست غم هجر تو نهمار ندارد
1 به بیل عشق تو دل گل ندارد که راه عشق تو منزل ندارد
2 قدم بر جان همی باید نهادن در این راه و دلم آن دل ندارد
3 چو دل در راه تو بستم ضمان کیست که هجرت کار من مشکل ندارد
4 بهین سرمایه صبر و روزگارست دلم این هر دو هم حاصل ندارد
1 دلم را انده جان میندارد چنان کاید جهانی میگذارد
2 حدیث عشق باز اندر فکندست دگر بارش همانا میبخارد
3 چه گویم تا که کاری برنسازد چه سازم تا که رنگی برنیارد
4 چه خواهد کرد چندین غم ندانم که جای یک غم دیگر ندارد
1 آرزوی روی تو جانم ببرد کافریهای تو ایمانم ببرد
2 از جهان ایمان و جانی داشتم عشق تو هم این و هم آنم ببرد
3 غمزهات از بیخ وز بارم بکند عشوهات از خان و از مانم ببرد
4 شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند از حساب جعل خود جانم ببرد
1 بدیدم جهان را نوایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد
2 بدین ماه زرینش در خیمه منگر که در اندرون بوریایی ندارد
3 به عمری از آن خلوتی دست ندهد که بیرون از این خیمه جایی ندارد
4 به نادر اگر بازی راست بازد نباشد که با آن دغایی ندارد
1 بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
2 نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد
3 دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد
4 مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
1 عشقم این بار جهان بخواهد برد برد نامم نشان بخواهد برد
2 در غمت با گران رکابی صبر دل ز دستم عنان بخواهد برد
3 موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر عافیت از جهان بخواهد برد
4 نرگس چشم و سرو قامت تو زینت بوستان بخواهد برد
1 حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
2 در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
3 خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
4 از خم زلف تو سامان رهایی نبود هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد