1 مرا دانی که بیتو حال چونست به هر مژگان هزاران قطره خونست
2 تنم در بند هجر تو اسیرست دلم در دست عشق تو زبونست
3 غم عشق تو در جان هیچ کم نیست چه جای کم که هر ساعت فزونست
4 به وجهی خون همی بارم من از دل که در عشق توام غم رهنمونست
1 ای یار مرا غم تو یارست عشق تو ز عالم اختیارست
2 با عشق تو غم همی گسارم عشق تو غمست و غمگسارست
3 جان و جگرم بسوخت هجران خود عادت دل نه زین شمارست
4 جان سوختن و جگر خلیدن هجران ترا کمینه کارست
1 کار دل از آرزوی دوست به جانست تا چه شود عاقبت که کار در آنست
2 کرد ز جان و جهان ملول به جورم با همه بیداد و جور جان جهانست
3 عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند در غم او عشوه سود و عمر زیانست
4 عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را روی سوی من کند که رسم فلانست
1 بیا ای جان، بیا ای جان، بیا فریاد رس ما را چو ما را یک نفس باشد، نباشی یک نفس ما را
2 ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم وز عشقِ تو نه بس باشد ز هجرانِ تو بس ما را
3 کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید غمِ عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
4 لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده که بر وصلِ لبت یک روز باشد دسترس ما را
1 یارم این بار، بار میندهد بخت کارم قرار میندهد
2 خواب بختم دراز شد مگرش چرخ جز کوکنار میندهد
3 روزگارم ز باغ بوک و مگر گل نگویم که خار میندهد
4 بخت یاری نمیدهد نینی این بهانه است یار میندهد
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم
3 فکندم دفتر و جستم ز طامات خراباتی شدم ساغر گرفتم
4 عتاب دوستان یکسو گرفتم کتاب عاشقی را برگرفتم
1 حسن تو بر ماه لشکر میکشد عشق تو بر عقل خنجر میکشد
2 خدمتش بر دست میگیرد فلک هر کرا دست غمت برمیکشد
3 دست عشقت هرکرا دامن گرفت دامن از هر دو جهان درمیکشد
4 از بر تو گر غمیم آرد رسول جان به صد شادیش در بر میکشد
1 دست در روزگار مینشود پای عمر استوارمینشود
2 شاهد خوب صورتست امل در دل و دیده خوار مینشود
3 روز شادی چو راز گردونست لاجرم آشکار مینشود
4 هیچ غم را کران نمیبینم تا دو چشمم چهار مینشود
1 جانا به غریبستان چندین بنماند کس باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
2 صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
3 در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد در پیش سواران خر هرگز بنراند کس
4 هر کو ز می وصلت یک جام بیاشامد تا زنده بود او را هشیار نخواند کس
1 زلفت چو به دلبری درآمد بس کس که ز جان و دل برآمد
2 هم رایت خوشدلی نگون شد هم دولت بیغمی سر آمد
3 دل گم نشود در آنچنان زلف کز فتنه جهان به هم برآمد
4 کاندیشه به حلقهایش درشد کم گشت و چو حلقه بر در آمد