1 حسنت اندر جهان نمیگنجد نامت اندر دهان نمیگنجد
2 راز عشقت نهان نخواهد ماند زانکه در عقل و جان نمیگنجد
3 با غم تو چنان یگانه شدم که دل اندر میان نمیگنجد
4 طمع وصل تو ندارم ازآنک وعدهات در زبان نمیگنجد
1 یار گرد وفا نمیگردد حاجتی زو روا نمیگردد
2 ما به گرد درش همی گردیم گرچه او گرد ما نمیگردد
3 یک زمان صحبت جدایی یار از بر ما جدا نمیگردد
4 هیچ شب نیست تا ز خون جگر بر سرم آسیا نمیگردد
1 عشق تو بر هرکه عافیت بهسر آرد هر دو جهانش به زیر پای درآرد
2 عقل که در کوی روزگار نپاید بر سر کوی تو عمرها بهسر آرد
3 صبر که ساکنترین عالم عشق است زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد
4 با توبه بیشئی صبر درنتوان بست زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد
1 یار دل در میان نمیآرد وز دل من نشان نمیآرد
2 سایه بر کار من نمیفکند تا که کارم به جان نمیآرد
3 وز بزرگی اگرچه در کارست خویشتن را بدان نمیآرد
4 کی به پیمان من درآرد سر چون که سر در جهان نمیآرد
1 عشق هر محنتی به روی آرد مکن ای دل گرت نمیخارد
2 وز چه رویت همی شود غم عشق روی سرکش که روی این دارد
3 دامن عافیت ز دست مده تا به دست بلات نسپارد
4 گویی اندر کنار وصل شوم تا شوی گر فراق بگذارد
1 زلف تو تکیه بر قمر دارد لب تو لذت شکر دارد
2 عشق این هر دو این نگار مرا با لب خشک و چشم تر دارد
3 پرس از حال من ز زلف خبر زانکه از حالم او خبر دارد
4 آنکه روی تو دید باز از عشق نه همانا که خواب و خور دارد
1 تا ماهرویم از من رخ در حجیب دارد نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
2 هم دست کامرانی دل از عنان گسسته هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
3 پندار درد گشتم گویی که در دو عالم هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
4 بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری بس عشوههای شیرین کان دلفریب دارد
1 مرا تا کی فلک رنجور دارد ز روی دلبرم مهجور دارد
2 به یک باده که با معشوق خوردم همه عمرم در آن مخمور دارد
3 ندانم تا فلک را زین غرض چیست که بیجرمی مرا رنجور دارد
4 دو دست خود به خون دل گشادست مگر بر خون من منشور دارد
1 با قد تو قد سرو خم دارد چون قد تو باغ، سرو کم دارد
2 وصلت ز همه وجود به لیکن تا هجر تو روی در عدم دارد
3 شادم به تو و یقین همی دانم کین یک شادی هزار غم دارد
4 در کار تو نیست عقل بر کاری کار آن دارد که یک درم دارد
1 جان نقش رخ تو بر نگین دارد دل داغ غم تو بر سرین دارد
2 تا دامن دل به دست عشق تست صد گونه هنر در آستین دارد
3 چشم تو دلم ببرد و میبینم کاکنون پی جان و قصد دین دارد
4 وافکنده کمان غمزه در بازو تا باز چه فتنه در کمین دارد