1 شب هجرست و ما آشفته ایم از زلف او ایدل چو شب تا رست ودرهم راه تو دست از طلب بگسل
1 اهلی چه خوش آنعید که او سوی تو بشتافت بس عید بیابی کم از آن لیک توان یافت
1 نمک در آب حیوان زان لبت از خنده اندازد گر آن شوی برانگیزد که این شوریده نگذارد
1 گمان نیست بعد از کمند تو رستن که خواهند مردم یکی جا نشستن
1 خورشید من برقع کشد تا روی چو مه بینمش گر چه مکرر دیده ام خواهم دگر ره بینمش
1 مشتاق تو ای نگار مفلس گردید چون غارت ساحران چشمان تو دید
2 زان راه زنان هر آنکه بیش اکثر برد باقی همه یکیک و بآخر نرسید
1 ای دور گشته عافیتم از دهان تو تا کی جدا بود دهنم از دهان تو
1 نه که بیخون جگر راحت دل دیده نیافت تا دلم خار نخورد آبله پا نشکافت
1 چو چشم از مژه پرویز نی است لؤلؤ بیز غبار خاک درت را عبیر وش گو بیز
1 یکدم آسوده ز کشتن دل قصاب نبود تیغ خونریز دل سخت ترا خواب نبود