1 قلب روی اندوده نستانند در بازار حشر خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
1 نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
1 در قافله که نقد نام همه است در نظم وجود ما نظام همه است
2 گر چار مشان قافله سالار شود ثابت شود آن نام که کام همه است
1 دو دلبرید تو مهر چرخ لایق هم بیاد مهر دو دلبر شوید عاشق هم
1 بیزلف از شست بتان دلها پریشان دیده ام چونماهی از بیگانگی هر یک گریزان دیده ام
1 گر چه در دل سر جنگست بتانرا همه دم در دل ما سر صلحست و صفا بر سر هم
1 چو پیراهن ز شوق آن نوگل من شکافد سینه را دل تا بدامن
1 چشمم که بود از اشک در جی از لیالی تا دیده ام لب او شد درج دیده خالی
1 هرگز نکند فلک بکس پروایی رحمی نکند بعاشق شیدایی
2 بار تو کوه را در آن یارا نیست کرده ست رقم بنام بی یارایی
1 عاشق که مراد خویش جوید مادام هرگز نرسد ز وصل دلدار بکام
2 پروانه که سوخت جان خویش از پی وصل آنسوخته را شه مه اقبال تمام