1 خودستایی عیب درویشان بود لیک اگر پرسی ز فضل اندوزیم
2 سامری در پیش من گوساله ایست کزید بیضاست سحر آموزیم
3 عیسی ام در نطق و از تجرید نیست سوزنی تا چاک دامان دوزیم
4 با هنر حرمان عجب داغیست سخت ای فلک تا کی بحرمان سوزیم
1 اینهمه جانی که مسکین کوهکن در عشق کند وینهمه سعیی که او برد از پی شیرین که برد
2 خسروست از لعل شیرین مست و او مخمور غم جان سکندر کند و آب زندگانی خضر خورد
1 گر کسی از عشق صورت جان گدازد چون هلال آفتاب حسن معنی حلقه اش بر در زند
2 تا تو نگدازی چو زر در بوته عشق مجاز کی شه عشق حقیقت سکه ات بر زر زند
1 دیده باشی برای دفع گزند صورتی خوش که بر سر خشتست
2 شکل ناکس همان صفت دارد صورتی خوب و معنیی زشتست
1 کسی بکعبه رود کز صفای سینه پاک سر نیاز نهد کعبه را سجود کند
2 تو خودپرستی و مست از غرور اگر روزی سجود کعبه کنی کعبه را چه سود کند
1 بدو نیک و شاه و گدای و ملک همه بندگانند بیگانه کیست
2 یکی را جهان میدهی سر بسر یکی را جوی نیست چندانکه زیست
3 یک قاف تا قاف خوان می کشد یکی بهر یک لقمه نان خون گریست
4 چو قسمت بوفق عدالت بود نمیدانم افراط و تفریط چیست
1 کشته همت مردان بر مقصود دهد زانکه باران گرم بر سرما دمبدم است
2 هر قصوری که بود از کمی همت ماست ورنه از ابر کرم رحمت حق را چه کم است
1 بغیر حق، دل اهلی ز هرچه لذت یافت بذات حق که در آخر تمام زحمت بود
2 ز بعد مستی عیش از غبار غم دانست که زحمت همه عالم بقدر لذت بود
1 کسی که سر بدر آرد ز روزن هستی نگاه کن بدو نیکش که هر دو موجودست
2 گر آفتاب سعات برو نظر نظر دارد همیشه همدم اقبال و بخت مسعودست
3 وگر ز پرتو خورشید بخت شد محروم چو سایه تا بابد تیره روز و مردودست
4 مکوش بیهده راضی بقسمت خود باش که قسمت ازلی هر چه شد همان بودست
1 دم عیسی که می خرد امروز چو خران رخت خوب میباید
2 هنر و فضل در جهان به جوی طالع و بخت خوب میباید