از جهان این بس که نانی از اهلی شیرازی غزل 1370
1. از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
...
1. از جهان این بس که نانی خشک و آبی خوش کنی
وانگهی در گوشه یی افتی و خوابی خوش کنی
...
1. دشنام تلخ کز لب چون شکرم دهی
گویی که شربتی ز می کوثرم دهی
...
1. تو گر بخاک شهیدان گذار باز آری
هزار گمشده را زان دیار باز آری
...
1. ایکه در آیینه بینی روی و ناز افزون کنی
آه اگر خود را بچشم من ببینی چون کنی
...
1. سوختم چند چو برق آیی و چون باد روی
من بصد فتنه گرفتار و تو آزادی روی
...
1. سوخت دل از ناله ام چند خروشد کسی
مرگ بجان میخرم کاش فروشد کسی
...
1. پیش سگت چو اشک من لافد ز مردم زادگی
کاینجا بود شرط ادب مسکینی و افتادگی
...
1. سوختم شمع صفت تا شدم آتش نفسی
بی دل گرم نخیزد دم گرمی ز کسی
...
1. گشاد خنده زنان چشم برمن آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
...