1 ای آنکه باوج حسن تابنده مهی باروی سفید و گیسوان سیهی
2 بستان ز من این کلاه و بر سر بگذار تا خلق بدانند که صاحب کلهی
1 این تازه کله که داده دلبر ماست چون هدیه دست دوست شد، افسر ماست
2 بوسیدم و بر فرق سرش جا دادم تا خلق بدانند که تاج سر ماست
1 از سیلی غم رخ بنفش آوردم با دل سخن از مشت و درفش آوردم
2 تا پای مبارک ننهد بر سر خاک از دیده برای دوست کفش آوردم
1 خصم تو براه خیر هرگز نرود از کعبه کسی به دیر هرگز نرود
2 من کفش تو را به پای کردم اما در کفش تو پای غیر هرگز نرود
1 در خدمت دوست چادری آوردم وز شدت شرم آب رخ خود بردم
2 زیرا که سراپای مه روشن را در ظلمت ابر تیره پنهان کردم
1 چادر چه عطا کرد به من دلبر من افکند ز مهر سایه اندر سر من
2 زین پس سزد ار دست تولا بزند خورشید فلک به ریشه چادر من
1 روبنده ز من بگیر گر می شنوی از خلق بپوش چهره هر جا که روی
2 دل گفته بپوش رخ ز کوته نظران ترسیده که مشتبه به خورشید شوی
1 تا در بر آن طره روبنده شدم خاک قدمت با مژه روبنده شدم
2 چون مه که ز ابر برقع افکنده به رخ من نیز نهان درون روبنده شدم
1 ای آنکه درون دیده جایت دادم دل را به نثار خاک پایت دادم
2 دیدم که میان خود به موئی بستی ناچار کمربند برایت دادم
1 خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن خواهم کمرت را بمیان پیوستن
2 چون نیست دهان نمی توانم گفتن چون نیست میان کجا توانم بستن