1 ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد خورشید فلک سنگ ترازوی تو شد
2 سنگی که زدم بسینه از دست دلت شایسته پیرایه بازوی تو شد
1 ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم خونها به دل رقیب بدگو کردم
2 بازوبندی که داده بودی ز وفا چون رقعه مهر حرز بازو کردم
1 ای یار عزیز و دلبر سیمین تن دادم ز برایت ارمغانی سوزن
2 یعنی که جهان ز هجر رویت شب و روز چون چشمه سوزن است در دیده من
1 ای آنکه دلت ز هجر غمناک شده وز دست دلت ناله بر افلاک شده
2 با این سوزن بدوزم انشاء الله آن جامه که از دست غمت چاک شده
1 پیراهنی از برگ سمن نازکتر وز لاله سرخ و نسترن نازکتر
2 دادم ز برایت که بپوشی آن را بر آن بدنی کز دل من نازکتر
1 چون پیراهن ز دست محبوب آید زیبا و لطیف و دلکش و خوب آید
2 روشن شد ازو چشم و دلم پنداری پیراهن یوسف سوی یعقوب آید
1 ای آنکه باقلیم وفا سرداری همواره خمار عشق در سر داری
2 هر چند که شرط عاشقی پاداریست از بهر تو دوختم من این سرداری
1 آن سرداری که لطف کرد آن دلبر شد زینت اندامم و پیرایه بر
2 تا دید فلک شمسه او را گفتا خورشید به بین زد از گریبانش سر
1 ای گشته قبای حسن بر قد تو راست قدت سروی که گلشن جان آراست
2 گر بر تنت این قبا به پوشی نه عجب سروی و ز برک بر تن سرو قباست
1 زین تازه قبا که دست رنج مه ماست پیراهن دشمن به تن از غصه قباست
2 گیریم به چابکی و خوبی او را مانند قبای صحت اندر تن راست