1 زهی قدت چو نخل طور سینا بدانش اوستاد پور سینا
2 سزد بهر نثار بارگاهت فشاند نجم دری چرخ مینا
3 حسودان تو گولانند و کوران ازیرا خود تو دانائی و بینا
4 قضا لبریز دارد دشمنت را ز خون دیده و دل جام مینا
1 محمد زکریا طبیب رازی را که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
2 به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
3 چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
4 هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
1 همیشه شمس به قصد تو گشته یار زحل هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
2 حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف غریق بحر الم شد حریق نار غضب
3 بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
4 که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
1 الحذر ای مدعی العموم که دزدی شرط قضا شد چو در نماز طهارت
2 خاصه به عدلیه کز قضا نبرد کام هر که ندارد به صید و کید مهارت
3 قاضی عدلیه آنکس است که باشد شهره به اخذ و عمل دلیل بغارت
4 رشوه ز ظالم گرفته خانه مظلوم رو بدو کوبد همی به اسم خسارت
1 گویند در جزایر بحر وسیط بود پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت
2 «ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت
3 صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت
4 چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت
1 ای که دایم کدیور قلمم تخم مهرت به مزرع دل کاشت
2 در حضور تو خامه ام شرحی غم دل را درین صحیفه نگاشت
3 پختم از بهر خویش ماحضری که نمیشد برای بنگی چاشت
4 ناگهان وجهه مقدس تو نظری سوی خوان بنده گماشت
1 آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را از پس متقی اقبال فرا برد به تخت
2 قائد جیشش امیرالامراء توزون را گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت
3 چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
4 پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت
1 رایت و دیهیم و خاتم و کمر و تخت باد مبارک به شهریار جوان بخت
2 شاه محمد علی که پنجه عزمش آسان از هم گشوده هر گره سخت
3 ای ملک از فره جلوس تو امروز نور الهی به تاج تابد و بر تخت
4 شاد و جوان باش جاودانه که اقبال تا ابد اندر به سایه تو کشد رخت
1 تا محمد علی شه قاجار صاحب تاج گشت و غاصب تخت
2 سیل کین کند از عمارت داد پایه استوار و ریشه سخت
3 نه سرا ماند در جهان نه وثاق نه گیا هشت بر زمین نه درخت
4 بسکه بدبخت بود اهل هنر همه بستند از پناهش رخت