1 صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
2 یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
1 کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا
1 ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود تا میخورم امروز که وقت طرب ماست
1 نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
2 تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو چو تو غالبی بهر کس به تو خویش میسپارم
1 با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
2 باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
1 با خلق هر کرم که کند هم خدا کند باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
1 هر آن شمعی که ایزد برفروزد کسی کش پف کند سبلت بسوزد
1 خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار دوست بر دوست رفت و یار بر یار
2 آن همه اندوه بود و این همه شادی آن همه گفتار بود و این همه کردار
3 دوست بر دوست رفت یار بر یار خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار
1 بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
2 تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
3 در خیال من نیامد در یقینم هم نبود بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
4 چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
1 نسیما جانب بستان گذر کن بگو آن نازنین شمشاد ما را
2 به تشریف قدوم خود زمانی مشرف کن خراب آباد ما را