1 ای خضر بیابان کلام حکما ممتاز ز اهل فضل چو گل زگیا
2 امروز شفای شیخ محتاج نیست زان گونه که بیمار پریشان به شفا
1 زلف و رخ یار مبتلا داشت مرا هر یک مفتون خویش پنداشت مرا
2 آخر زلفش دراز دستی فرمود وز سایه به آفتاب بگذاشت مرا
1 جانا از رشک می سپارم جان را درمان این است درد بی درمان را
2 دانی زچه در عشق تو خون شد جگرم بسیار فشردم به جگر دندان را
1 با دیده بی خون که نه بینم آن را گر رسم بود بدی جگر خواران را
2 نبود عجبی رسم قدیم است که خلق دشمن دارند ابر بی باران را
1 چشم تو که با جهان عتاب است او را پیوسته ز خواب خوش نقاب است او را
2 ریزد بسیار خون مردم به ستم بسیاری خون باعث خواب است او را
1 ای مردم چشمم چه و بال است تو را عکس همه مردمی چه حال است تو را
2 خوابی که هلال است حرام است به تو خونی که حرام است حلال است تو را
1 از عمر من آن چه کاهد ای حور نسب بر عمر تو افزاید و این نیست عجب
2 ایام من و تو چون شب و روز بود بر روز فزاید آن چه کاهد از شب
1 دور از رخت ای سرو قد شکر لب صبحم همه شام بود و روزم همه شب
2 چون روز نبود مدت عمر مرا از روز فراق اگر ننالم چه عجب
1 از آتش چهره چون برانداخت نقاب شد آب دل سوخته بر تب و تاب
2 از معجز حسن اوست ورنه هرگز آتش نشنیدیم که مسکن کند آب
1 این باران ست و برق ظاهر ز سحاب یا اشک من و آه من سینه کباب
2 با آن که قرار همنشینی دارند از معدلت شاه صفی آتش و آب