1 گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
2 تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
3 طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
4 چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
1 چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
2 شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ دامن دیده نیارم که فراهم سازم
3 بس که هر لحظه شکست دگرم پیش آمد صد مصیبت را یک حلقه ماتم سازم
4 گریه عادت شده در هجر توام ورنه مرا گریه نیست کزو درد دلی کم سازم
1 دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
2 به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن
3 تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت ز من آموخت اندر تار مویی دل نهان کردن
4 عجب نبود که زلف هندویش دل ها نهان دارد متاعی را که دزدیدند می باید نهان کردن
1 سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
2 تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
3 آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
4 در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا مرده دانند اگر دل بطپد در بر من
1 نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من
2 چرخ چون خواهد به زنجیر غمم سازد اسیر حلقه زنجیر سازد اول از بالای من
3 بهر آسایش شبی نگذاشت پهلو بر زمین آسمان از بس که سرگرم است در ایذای من
1 عقل می گوید بحرف عشق ترک دیدن مکن عشق میگوید که حرف عقل را تمکین مکن
2 خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن
3 ای که داغم می نهی بر سینه دل را چاره کن از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگین مکن
4 گریه میگوید مکن وانگه دلم خون می کند قدرتی کوتا بگویم آن بکن با این مکن
1 تا به کی پنهان زما ای آب حیوان زیستن گرچه رسم آب حیوان است پنهان زیستن
2 اتحادی هست با معشوق عاشق را به بین از زلیخا عشق و از یوسف بزندان زیستن
3 بی تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد در گلستان بودن و سر در گریبان زیستن
4 سوزم از غیرت که با جان ها غمت آمیخته ورنه مردم از چه نتوانند بی جان زیستن
1 لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من کو حریفی تا کند خون جگر در جام من
2 وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من
3 صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من
4 رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من
1 باز ای دل تازه در کوی بتی جا کردهای آن چه عمری خواستی امروز پیدا کردهای
2 شکوه از کشتن بود فردا شهیدان تو را شکوه ما آن که در کشتن مدارا کردهای
3 چون توانم دید بزم غیر جایت چون زرشک جا در آتش کردهام تا در دلم جا کردهای
4 ای که میگویی چرا خونابهات از سرگذشت خود بگو، دانی که ما را دیده دریا کردهای
1 زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
2 گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
3 رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای