1 دل ها اسیر کرد و گره بر جبین نزد کس راه دل به خوبی این نازنین نزد
2 دل جان سپرد پیش تو آزار خود مکن بر شمع کشته کس به عبث آستین نزد
1 زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
2 گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
3 رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای
1 نگویم حال خود از حال من گو بیخبر باشد به بیدردان بیان درد دل درد دگر باشد
2 به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی دروغ است این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد
1 ناصِحا از عشق منع مکن بار دگر منع من کم کن که من کم کردهام کار دگر
1 باز ای دل تازه در کوی بتی جا کردهای آن چه عمری خواستی امروز پیدا کردهای
2 شکوه از کشتن بود فردا شهیدان تو را شکوه ما آن که در کشتن مدارا کردهای
3 چون توانم دید بزم غیر جایت چون زرشک جا در آتش کردهام تا در دلم جا کردهای
4 ای که میگویی چرا خونابهات از سرگذشت خود بگو، دانی که ما را دیده دریا کردهای
1 سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
2 تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
3 آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
4 در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا مرده دانند اگر دل بطپد در بر من
1 منع سودی نکند کاش نصیحت گرما گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
2 تو مگر در دل ماهی که چنین می گردند ماه و خورشید چو پروانه به گرد سرما
3 در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف ما حبابیم، نسیمی شکند ساغر ما
4 ما از آن سوختگانیم که بزداید چرخ زنگ از آئینه ماه به خاکستر ما
1 دل غمین بستاند که جان شاد دهد فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
2 اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من کسی نبود که ترم به باد دهد
3 زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
4 اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
1 رخت چون دیوانگان صحرا به صحرا میکشم عشق میگوید سفر کن رخت هرجا میکشم
2 در میان محنت امروز از بس خو کردم انتظار محنتی دارم که فردا میکشم
1 یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
2 آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
3 پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت
4 گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت