1 مرا دلی ست که هرگز ندیدم او را شاد دلی سیاه تر از بخت اهل استعداد
2 به خاک تیره هنرها نشانده اند مرا مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
3 ازین چه سود که قدم کلید وار خمید که بخت هرگز در روی من دری نگشاد
1 کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید
2 از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید
3 دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید
4 زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید
1 بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند
2 بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم باد نتواند که خاک من به گلزار افکند
3 بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر کاروان خواب کی در چشم ما بار افکند
4 هجر شمعی سوخت جانم را که گر بر آفتاب در فرو بند درخش خود را از دیوار افکند
1 دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
2 سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
3 کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من جزای آن چه با من میکند خواهد کشید آخر
1 ناصِحا از عشق منع مکن بار دگر منع من کم کن که من کم کردهام کار دگر
1 زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
2 می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
3 گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
4 چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
1 از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
2 خوردهام زخمی و تا گم نکند صیادم هر قدم قطره از خون درون میریزم
3 صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم لختلختش ز ره دیده برون میریزم
4 دیده مشغول خیال است از آن امشب خون از شکاف دل بیصبر و سکون میریزم
1 چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم
2 نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم
3 گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم
4 ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم
1 نشنیدهام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیدهام در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیدهام
2 شب در ثریا ماه را دیدم به یاد آمد مرا روزی که اندر اشک خود عکس رخش را دیدهام
3 روز وداع آن پری کردم، وداع جان و دل دل رفت با او جان نرفت از جان به جان رنجیدهام
1 خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم
2 توکی زناز قدم می نهی زخانه برون بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم
3 پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا زبس شعله شوقت در استخوان دارم
4 فلک نخواست که اکنون نریختی خونم من از تو شکوه ندارم، زآسمان دارم