ناصِحا از عشق منع از ابوالحسن فراهانی غزل 25
1. ناصِحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کردهام کار دگر
...
1. ناصِحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کردهام کار دگر
...
1. زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
...
1. از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم
گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
...
1. چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم
که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم
...
1. نشنیدهام مشکی چو آن زلف و نه جایی دیدهام
در چین شنیدم مشک را در مشک چین نشنیدهام
...
1. خوشم که جا به سر کوی دلستان دارم
ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم
...
1. گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
...
1. چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
...
1. دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن
که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
...
1. سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من
که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
...
1. نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من
نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من
...
1. عقل می گوید بحرف عشق ترک دیدن مکن
عشق میگوید که حرف عقل را تمکین مکن
...