1 دل غمین بستاند که جان شاد دهد فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
2 اگر به کوی تو دیرم آمدم، مرنج از من کسی نبود که ترم به باد دهد
3 زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد که از جفای تو جور زمانه یاد دهد
4 اگر ننالم خرسند نیستم، ترسم شبی بنالم و گردون مرا مراد دهد
1 میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد
2 چرا زلفت به دزدی میبرد دل، من چه می گویم اگر بیگانه با آشنایی آشنا باشد
3 رفیقا تا به کی پیشم ز یار بی وفا نالی مرا ای کاش باشد یارو آن گه بیوفا باشد
4 میان چشم و دل خون است اعجاز محبت بین که دشمن یک نفس نتواند از دشمن جدا باشد
1 اگر نبیند سوی من ساقی چه سود ار می دهد نشاء نظاره آن چشم را می کی دهد
2 چشم مستش هر دمم مست از نگاهی می کند مست چون ساقی شود پیمانه پی در پی دهد
3 مدتی شد کز ضمیرش رفته ام دشمن کجاست تا مرا بعد از فراموشی به یاد وی دهد
4 ای که گویی ناله کم کن لب به بندم من ولیک چون کنم با آن که هربندم نوای نی دهد
1 دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
2 بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
3 گرچه گل گردد سفید از آفتاب اما ز شرم گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
4 نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
1 به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد
2 رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد
3 مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید مگر چنگ است چشم من که هنگام طرب نالد
4 به هجرم می کند تهدید و دل در تاب از استغنا تبم از مرگ بگرفتست و این مسکین ز تب نالد
1 بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد
2 رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد
3 چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی طول بیماری برو پرهیز را دشوار کرد
4 جان سپردم از نگاه گرم او بر بوالهوس ناوکش بر صید دیگر خورد و بر من کار کرد
1 دل ترک عشق آن بت دلجو نمیکند من ترک عشق میکنم و او نمیکند
2 بر دیدهام نشین نفسی زآن که باغبان بیسرو لذتی ز لب جو نمیکند
3 مایل به دیگران شود از منع من، بلی بییاد نخل میل به هرسو نمیکند
4 بیعشق حسن را نبود قدر و قیمتی خار از گلی به است، کو کس بو نمیکند
1 آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند
2 از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
3 من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن چون تهیدستی که با پرمایه سودا کند
1 جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمیسوزد برین آتش که دامن میزنی، دامن نمیسوزد
2 بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش که پیش هرکه میسوزم، دلش بر من نمیسوزد
3 چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمیسوزد
4 مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه چرا از گرمی خون منست دامن نمیسوزد
1 کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
2 باز درد رشک را از هجر درمان میکنم درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
3 یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
4 خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود