1 دل ترک عشق آن بت دلجو نمیکند من ترک عشق میکنم و او نمیکند
2 بر دیدهام نشین نفسی زآن که باغبان بیسرو لذتی ز لب جو نمیکند
3 مایل به دیگران شود از منع من، بلی بییاد نخل میل به هرسو نمیکند
4 بیعشق حسن را نبود قدر و قیمتی خار از گلی به است، کو کس بو نمیکند
1 بخت تارم سایه ای گر بر شب تار افکند تا قیامت خور نقاب شب ز رخسار افکند
2 بلبلم اما نصیبم این که بعد از مرگ هم باد نتواند که خاک من به گلزار افکند
3 بوی خون آید ازین وادی برو ای بی خبر کاروان خواب کی در چشم ما بار افکند
4 هجر شمعی سوخت جانم را که گر بر آفتاب در فرو بند درخش خود را از دیوار افکند
1 دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
2 به پند ناصح از پای سگانش برندارم سر به قول دشمنان عیبست ترک دوستان کردن
3 تنم چون تار مویی بوده در وی نهان زلفت ز من آموخت اندر تار مویی دل نهان کردن
4 عجب نبود که زلف هندویش دل ها نهان دارد متاعی را که دزدیدند می باید نهان کردن
1 دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
2 سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
3 کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من جزای آن چه با من میکند خواهد کشید آخر
1 به دشمنش نظر است به دوستان کین است کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
2 کند ز خشت لحد بالش و نمی داند اسیر او که سرش در کدام بالین است
3 به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
4 غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
1 به گریه چشم تهی کی کند دل ما را تهی به گریه نکردست ابر دریا را
2 زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
3 فراق روی عزیزان مرا به جان آورد فراق صعب بود خاصه ناشکیبا را
1 کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
2 باز درد رشک را از هجر درمان میکنم درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
3 یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
4 خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود
1 آن که بی پرواییش هردم مرا رسوا کند کاش از رسوایی خود اندکی پروا کند
2 از برای آن که سوزد دوست را در پیش غیر شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
3 من به او مشغول و او با دیگران گرم سخن چون تهیدستی که با پرمایه سودا کند
1 گرفتارم میان چین زلف و چین ابرویی چون آن کشتی که هردم می رباید بادش از سویی
2 به معنی برده ام پی نیستم پروانه و بلبل که گاهی سوزم از رنگی و گاهی نالم از بویی
1 جفا کن تا توانی برق من، خرمن نمیسوزد برین آتش که دامن میزنی، دامن نمیسوزد
2 بر گبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش که پیش هرکه میسوزم، دلش بر من نمیسوزد
3 چنان از گریه تر کردم شب هجر تو پیراهن که گر آتش زنم بر خویش پیراهن نمیسوزد
4 مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه چرا از گرمی خون منست دامن نمیسوزد