1 باز خوش اسباب رسوایی مهیا کردهای این گرفتاران نو را خوب پیدا کردهای
2 زین نگاه گرم پی در پی به سوی بوالهوس شهره آفاق خواهی شد نگه تا کردهای
1 باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را آری آتش آب حیوان است شمع مرده را
2 از نگاهش دارم امید وصالی زان که گاه میرود صیاد از پی پیکان خورده را
1 غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است محنت روی زمین در محنت آباد من است
2 دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
3 آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود ماندنم در دام کی از زخم صیاد من است
4 تیره روزم گرچه دارد گوش بر فریاد من زآن که میدانم نمیداند که فریاد من است
1 من سیهبختم نه تنها چرخ با من دشمن است تا تو را دیدم مرا هر موی بر تن دشمن است
2 آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی خود غلط بود این که میگفتن دشمن است
3 رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن است
4 دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
1 کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
2 همین بسست مرا اعتبار در کویت که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
3 اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد پس از چه هندوی زلفت ازو کنار گرفت
4 لبت چو باده خورد خون خلق چشمت را به حیرتم که چرا همچنین خمار گرفت
1 بیتو من هرجا که یک ساعت نشیمن کردهام ناله خیزد سالها از بس که شیون کردهام
2 دامنم باید فشاند از دل چو دیدم روی او زان دل صدپارهٔ خود را به دامن کردهام
1 شادکی گردم اگر درد دلم گوش کنی نشنوی به که کنی گوش و فراموش کنی
2 مژه بر هم مزن ای دیده که نتوانم دید که تو با عکس رخش دست در آغوش کنی
1 دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
2 بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
3 گرچه گل گردد سفید از آفتاب اما ز شرم گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
4 نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
1 عقل می گوید بحرف عشق ترک دیدن مکن عشق میگوید که حرف عقل را تمکین مکن
2 خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن
3 ای که داغم می نهی بر سینه دل را چاره کن از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگین مکن
4 گریه میگوید مکن وانگه دلم خون می کند قدرتی کوتا بگویم آن بکن با این مکن
1 کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
2 دلم که مرده هندوی زلف اوست چرا نسوخت مرده ز هند و نسوختن عیب است
3 به یک نگه چو خریدی، به یک نگه مفروش گران خریدن و ارزان فروختن عیب است
4 به چاک جامه دگر عیب من مکن، ناصح دریدنش هنر است ارچه دوختن عیب است