نگویم حال خود از حال از ابوالحسن فراهانی غزل 49
1. نگویم حال خود از حال من گو بیخبر باشد
به بیدردان بیان درد دل درد دگر باشد
...
1. نگویم حال خود از حال من گو بیخبر باشد
به بیدردان بیان درد دل درد دگر باشد
...
1. در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید
برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید
...
1. دوش چشم ساغر سرشار و خونم باده بود
آن چه دل می خواست از اسباب عیش آماده بود
...
1. چون خون خورم بناله، میلم زیاده باشد
بی نغمه خوش نباشد، جایی که باده باشد
...
1. عمریست که دل راه به دلدار ندارد
بار از دلم و دل خبر از یار ندارد
...
1. بس که بر دیوار و در هر لحظه افتد عکس داغ
شب که شد در خانه ام صد جای می سوزد چراغ
...
1. رخت چون دیوانگان صحرا به صحرا میکشم
عشق میگوید سفر کن رخت هرجا میکشم
...
1. بیتو من هرجا که یک ساعت نشیمن کردهام
ناله خیزد سالها از بس که شیون کردهام
...
1. ای دل من و آزادی ازین زمزمه بس کن
اندیشه یی از طعنه ی مرغان قفس کن
...
1. باز خوش اسباب رسوایی مهیا کردهای
این گرفتاران نو را خوب پیدا کردهای
...
1. شادکی گردم اگر درد دلم گوش کنی
نشنوی به که کنی گوش و فراموش کنی
...
1. گرفتارم میان چین زلف و چین ابرویی
چون آن کشتی که هردم می رباید بادش از سویی
...