1 ای آن که ز ناله میکنی منع زنهار مده دگر ملالم
2 انصاف نداری و مروّت یا نیستت آگهی ز حالم
3 بلبل با گل نشسته ناله من دور ز دلبرم ننالم
1 میدهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن روز و شب خورشید و مه در خانه روشن کردنند
2 گر غباری داشتی در دل بیا بگذر بس است از غریبانی که کویت را غبار دامنند
3 دوستند آنان که در اندیشه ی قتل منند دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
4 با خیالت تا بود در سینه دل در گفتگو بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
1 سرور ارباب همت خسرو اهل هنر ای به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
2 با ضمیرت لاف می دانم نزد در حیرتم کز چه معنی تیغ در گردن فکنداست آفتاب
3 با وجود جود عامت خواهش کام از فلک بر کنار چشمه باشد خواهش آب از شراب
4 نکته های دلکشت چون نقطه های شین عرش پابه فرق عیش می ساید به هنگام خطاب
1 نظام دین و دینا قره العین رسول الله که اندر رای رفعت آفتابی بود و گردونی
2 به صد افسون به دست آورده بودش عالم فانی اجل ناگاه در خواب عدم کردش به افسونی
3 شدم در فکر تا گویم تاریخ فوتش را که ناگه گفت هاتف (رفت از دنیا فلاطونی)
1 ز فرموده اوستادان پیش شبی آمد این بیتم اندر نظر
2 پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
3 وزین بیت اندیشه ی دوربین بدین معنی نغز شد راهبر
4 که دوران دو رنگ است و ابنای او ندارند از آن از دو رنگی گذر
1 ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
2 هست روشن نزد عقل دور بینت هرچه هست آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
3 گر بخواهد راست بینی های فکرصایبت می برد از قامت گردون گردان انحنا
4 گر به صورت دیگری بر خویش بندد طرز تو کی به معنی چون تو گردد ای کفت کان سخا
1 هر پاره ای فتاده به جایی ز جور یار چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
2 دل دامنم گرفت و ز غم شکوه می نمود کو جای من گرفته و من برکناره ام
3 کاری نساخت زاری من پیش دشمنان بیچاره من اگر نکند دوست چاره ام
4 ای عشق گاه جان طلبی گاه دین و دل اینها زدیگری یست بگو من چکاره ام
1 کارم چنان نبسته که روز وصال یار باور کنم که دیده برو باز کرده ام
2 شاید خبر شود ز گرفتاری منش عالم تمام محرم این راز کرده ام
3 خواب آورد فسانه و من خواب برده ام هرکه فسانه ز غمش آغاز کرده ام
1 ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد
2 نه خود کامی یست گر خواهم نقاب از رخ براندازد مرا غیرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد
3 مصیبت دوستم پهلوی بیدردی به خاکم کن که خواهم بعد مردن نیز روحم در عذاب افتد
1 گفتی که پلی بسازی از بهر خدا از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
2 رفتی و دو طاق ساختی برنهری کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود
3 چون ساخته شد به طالع مسعودت شد آب از آن نهر و به کلی مقصود
4 آخر آورد چشمهاش آب سیاه این پل از بس که در ره آب گشود