عزیزی گفت با من از ابوالحسن فراهانی قطعه 13
1. عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
...
1. عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
...
1. میدهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشید و مه در خانه روشن کردنند
...
1. شاید که دیرتر کند از سینه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
...
1. ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد
نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد
...
1. نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند این را که به این وعده وفا نتوان کرد
...
1. هزار چشم درفشان و دامن پرور
تبارک الله شد طرفه نکته روشن
...
1. ای دل هوای نفس کند خانه ات خراب
ای خان و مان خراب حذر از افسانه اش
...
1. ز فرموده اوستادان پیش
شبی آمد این بیتم اندر نظر
...
1. میر مادر منزل مردم بسی گرمی ولی
داری اندر منزل خود مشرب ورای دگر
...
1. ای برادر بشنو از من پند اگر فرزانه ای
گوشه گیر از خلق و کنج عزلتی کن اختیار
...
1. خداوند کریمان باز خواهد
عطای خود ز مخلص زادهٔ خویش
...
1. عالم به غیب اگر نیست چون هر که را قرین شد
نشنیده زونویسد هرچش گذشت در دل
...