1 عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
2 چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد
3 بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته ولی اطلاق جنت هم به یک معنی ستم باشد
4 خیس مطلقش گفتن نشاید زانکه گر او را بود با لذات بخلی بالغرض گاهی کرم باشد
1 وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته باور مکن که در همه شیخ و شاب هست
2 خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر وقتی نماز صبح کن کافتاب هست
3 هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند قایل نمی شوی که نجاست در آب هست
4 در حشر اگر بجنت عدنت دهند راه آنجا نمی روی که در آنجا شراب هست
1 دادهام ایمان به کفر زلف آن ترسابچه وه کزین سودا چه منت ها دگر بر دین نهم
2 برندارم سوز پشت پای او تا زندهام گوش بیچون زلف با او سر به یک بالین نهم
1 چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را
2 تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را
1 اهل دنیا سخت نا اهلند گفتم ترکشان چند دلجویی کنم با خلق و بدخویی کشم
2 گرچه شیر نیست دنیا نیست نزد همتم آن قدر شیرین که از بهرش ترش رویی کنم
1 خداوند کریمان باز خواهد عطای خود ز مخلص زادهٔ خویش
2 نه او مهر و نه ماهم من ندانم چرا میگیرد از من دادهٔ خویش
3 بلی او مهر و من ماهم، عجیب نیست اگر میگیرد از من دادهٔ خویش
1 ای برادر بشنو از من پند اگر فرزانه ای گوشه گیر از خلق و کنج عزلتی کن اختیار
2 زآن که با هرکس نشینی خواه نیک و خواه بد یاز عشقش خسته گردی یا ز لطفش شرمسار
3 ور زتنهایی به تنگ آیی و گویی مشکل است زآن که تنهایی بود زیبنده پروردگار
4 با کتابی همنشین شو تا مصاحب باشدت گاه افلاطون و گاهی شیخ و گاهی کوشیار
1 خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش خادمان گفتند نزد خواجه کس را یار نیست
2 باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
3 از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب تکیه کرده بر بساط و نزد او دیار نیست
4 عالم خواب است رفتم پیش و بنشستم برش گفتمش دارم سوالی از تو پرسش عار نیست
1 رد صله ی خواجه نه زان بود که کم بود حقا که چنین است خدایا تو گواهی
2 منت نتوانم به کم و بیش کشیدن چون بر نتوان داشت چه کوهی و چه کاهی
1 ای که هرگز نشود مست کسی اگرش باده تو در جام کنی
2 تو بخیلی و منت گویم ابر نه ازان روی که انعام کنی
3 بلکه زان روی که هرجا گذری روز روشن را چون شام کنی
4 به مثل گر شودت گریه هوس اشک را جای دگر وام کنی