1 دردا که یار بر سر لطف نهان نماند نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
2 شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
3 اکنون کشید تیغ که در آستان او دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
4 از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
1 هرگز دل شکسته ما شادمان نبود جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
2 نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم هرگز نسیم محرم این گلستان نبود
3 هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود فرقی میانه قفس و آشیان نبود
4 شادم که باد خاکم از آن آستانه برد کاین خاک تیره در خور آن آستان نبود
1 جان سپردیم و اسیریم درین دام هنوز سر نهادیم و ندانیم سر انجام هنوز
2 نیم سوزی سبب دود بود هیزم را هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
3 جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت باورم نیست زبد عهدی ایام هنوز
4 آستان بوس تو در حوصله ام کم گنجد من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
1 از صبوری لاف زد خون دل ناشاد ریز خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
2 من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
3 مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
4 مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
1 بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
2 شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
3 به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
4 عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
1 به پیش آتش آهم زبانهٔ آتش چنان بود که ز آتش زبانهٔ آتش
2 ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم بلی نسیم بود تازیانهٔ آتش
3 درون تربت من چیست غیر خاکستر جز این متاع چه خواهی ز خانهٔ آتش
4 بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت مگر زبان من آمد زبانهٔ آتش
1 هرچند شمع مجلسی، ای دل خموش باش سر بر سر زبان نگذاری به هوش باش
2 سوسن نه به هرزه زبان آوری مکن تا همچو گل عزیز شوی جمله گوش باش
3 لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر وانگه که لب گشایی گوهر فروش باش
4 تا چند ژاژ خایی وافشای سر کنی آتش نه تو خاکی رو پرده پوش باش
1 اگر سوسن صفت بودی زبانی در دهان گل کسی نشنیدی الا وصف رویش از زبان گل
2 ندیدم در زمان او کسی را با دل خرم اگرچه از برای خرمی باشد زمان گل
3 نه از شوخی رودهر دم به گلزار دگر یارم حدیث بینوایی می کند خاطر نشان گل
4 گلستان جهان را در میان غنچه گل باشد گلستان رخ او غنچه دارد در میان گل
1 ز مژگان پر برآور دست و سویش میبرد چشمم دلی دارم نثار خاک راهش میبرد چشمم
2 چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر سرشکم را به خون دل چرا میپرورد چشمم
3 دمادم میکند دامان مژگان پر ز در گویا برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
4 میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمیدانم که با این دشمن خونی به سر چون میبرد چشمم