1 بیگل روی تو بر ما جام صهبا آتش است در نظر آب است اما در سویدا آتش است
2 دور از او تا جام بر لب مینهم میسوزدم می که با او آب حیوان است تنها آتش است
3 جلوهٔ معشوق بر هرکس به قدر حال اوست آنچه گل بینی تو بر بلبل سراپا آتش است
4 گریم و نالم به یاد لعل رخسارش، مرا در فراقش کار گه با آب و گه با آتش است
1 تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست
2 میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست
3 من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او آفتاب عالم آرا مرا در آنجا بار نیست
4 ای که گویی یار هست اندر پی آزار تو منت آزار بر جان است اگر بیزار نیست
1 منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
2 بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
3 نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
4 سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
1 زیار شکوه عاشق به کفر نزدیک است بدی که صاحب روی نکو کند نیک است
2 دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است
3 همای روح سعادت به دام ما افتد عجب که نگسلد این رشته سخت باریک است
4 فتاده زلفت چون سایه چراغ به پات درست بوده که پای چراغ تاریک است
1 گرنه دلجویی نمودی قامت دلجوی دوست از خجالت سرفکندی پیش ماه روی دوست
2 عشق را با کفر و ایمان نیست کاری زآن که هست قبله ما روی یار و کعبه ما کوی دوست
3 قبله دزدیده کم دانند دزدان عیب نیست گر نداند قیمت دل طره هندوی دوست
4 از پریشانی ست این ارزانفروشی ورنه کی میدهد تاری به جانی زلف عنبربوی دوست
1 نسبتی محراب ابرو را بهر محراب نیست آن چه در دل و آنچه در گل جا کند یک باب نیست
2 بایدم محنت کشید و از سبب خاموش بود عالم عشق ست اینجا عالم اسباب نیست
3 از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او تا به کی بر خویش پیچم بیش از اینم تاب نیست
4 ما بروی شادمانی ای فلک دربسته ایم گر متاعت این بود مگشا که اینجا باب نیست
1 لب ز کوثر تر نمیسازیم ما تا آن آتش است درد ما آتشپرستان را مداوا آتش است
2 ما که میسوزیم خواه از وصل و خواه از هجر باش سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است
3 دور از آن در گریه دارم که میسوزد مرا آنچه آن بر دیگران آب است بر ما آتش است
4 راستی را دور ازو یک دم شکیباییم نیست با وجود آن که میدانم سراپا آتش است
1 ز ضعف تن مژه ام را بهم رسیدن نیست نبستن مژه از مرده بهم دیدن نیست
2 خوشم به سنگدلیهای او که درد مرا دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست
3 مرا جفای تو پا بسته تر کند، آری چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست
4 بخون طپیدن بسمل، یقین نمود مرا که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست
1 یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
2 بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
3 آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
4 می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
1 مطلب هرکس که بینی مالی و جاهی بود ترک مال و مطلب دنیا مرا شاهی بود
2 بخت معذور است گر از حال ما آگاه نیست خفته را از حال بیداران چه آگاهی بود
3 میکشد یارم به جرم آن که میخواهی مرا چون زیم جایی که تقصیرم نکوخواهی بود
4 شاهد بالا بلندم چون خرامد سوی باغ سرو اگر پیشش نیارد سجده کوتاهی بود