1 گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن صورت جان را در روی تو نتوان دیدن
2 من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن
3 زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن
4 دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن
1 یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن آشنای او نیاید آشنای خویشتن
2 آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
3 من سزای آتش وز دیده آبم برکنار در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
4 گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
1 گفتگویت میدهد یاد از عتاب تازهای یار گویا دیده بهرم باز خواب تازهای
2 بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب از خط مشکین چرا بستی نقاب تازهای
3 شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت باشد آبستن به شب مست آفتاب تازهای
4 خون عشاق قدیم ار میخوری دلشان بسوز کین شراب تازه را باید کباب تازهای
1 زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
2 از برای درد دیگر خانه خالی می کنم شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
3 بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
4 رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
1 بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
2 شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
3 به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
4 عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
1 هرگز دل شکسته ما شادمان نبود جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
2 نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم هرگز نسیم محرم این گلستان نبود
3 هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود فرقی میانه قفس و آشیان نبود
4 شادم که باد خاکم از آن آستانه برد کاین خاک تیره در خور آن آستان نبود
1 خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو عالمی حیران من باشند و من حیران تو
2 یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم گریه سیری توانم کرد در هجران تو
3 گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
4 گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
1 میخورم می از برای گریهٔ مستانهای ورنه از مستی چه خط دارد چو من دیوانهای
2 گر بود بیماری این حالی که دارد چشم یار راحت آن باشد که بیماری بود در خانهای
3 هرکجا حسنی بود عشقیست از ما سر مپیچ هست گل را بلبلی و شمع را پروانهای
4 مستی ما را به می حاجت نباشد میکند گردش چشم تو کار گردش پیمانهای
1 من گرفتم آفتاب از چارسو آید برون روزکی گردد شب ماگرنه او آید برون
2 زرد رویی ها کشید از رویش امروز آفتاب من نمیدانم که فردا با چه رو آید برون
3 بس که زلفش بر زبان می آورم نزدیک شد کز زبانم چون زبان شانه مو آید برون
4 بوی زلفش را شنید از باد اینک برگ گل با صبا از باغ بهر جستجو آید برون
1 ما پای در گل از دل دیوانهٔ خودیم ما غرق خون ز چشم سیه خانهٔ خودیم
2 گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب پیوسته خود خراب کن خانهٔ خودیم
3 خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس یعنی همیشه مست ز پیمانهٔ خودیم
4 عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام در حیرت از درازی افسانهٔ خودیم