1 یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم
2 ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم
3 ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت زآن که نگرفتم به دستی کان زدل برداشتم
4 ناصحا تا چند گویی صبر کن دور از رخش از برای کی نگه می داشتم گر داشتم
1 ما پای در گل از دل دیوانهٔ خودیم ما غرق خون ز چشم سیه خانهٔ خودیم
2 گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب پیوسته خود خراب کن خانهٔ خودیم
3 خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس یعنی همیشه مست ز پیمانهٔ خودیم
4 عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام در حیرت از درازی افسانهٔ خودیم
1 باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
2 شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
3 سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
4 بس که لذت یافتم از خارخار عشق او خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
1 بر سر کوی تو روزی چند جا میخواستیم از فلک یک حاجت خود را روا میخواستیم
2 باد بیرون میبرد از گلستان گل را مگر شد نصیب گلستان آن گل که ما میخواستیم
3 دیر میآرد به مشتاقان نسیم پیرهن قاصدی چابکتر از باد صبا میخواستیم
4 در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کردهاند جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
1 زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
2 از برای درد دیگر خانه خالی می کنم شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
3 بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
4 رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
1 مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانهام کز نگاه آشنایش از خرد بیگانهام
2 من شرارم دوری آتش نمیسازد مرا تا ز آتش دور گشتم با فنا همخانهام
3 بینصیبم از شراب وصل گویی چون حباب سرنگون ایجاد شد روز ازل پیمانهام
4 هر نفس با مرگ امیدی به سر میآورم نگذرد یک دم که شیون نیست در ویرانهام
1 سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
2 نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
3 در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
4 ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
1 یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن آشنای او نیاید آشنای خویشتن
2 آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن
3 من سزای آتش وز دیده آبم برکنار در کنار خود نمی بینم سزای خویشتن
4 گرنه در آینه خود را دیده زنجیر زلف از چه رو می افکنی هردم به پای خویشتن
1 مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
2 اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
3 نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
4 بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
1 دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
2 بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
3 غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
4 شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من