1 تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمیکردی دریغا دم به دم درد و غمم افزون نمیکردی
2 مصیبتهای پی در پی دمادم گریه میخواهد چه میکردم اگر هردم دلم را خون نمیکردی؟
3 مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان اگر لیلی نمیبودی، مرا مجنون نمیکردی
4 تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد چرا امیدوارم مینمودی چون نمیکردی
1 هرچند شمع مجلسی، ای دل خموش باش سر بر سر زبان نگذاری به هوش باش
2 سوسن نه به هرزه زبان آوری مکن تا همچو گل عزیز شوی جمله گوش باش
3 لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر وانگه که لب گشایی گوهر فروش باش
4 تا چند ژاژ خایی وافشای سر کنی آتش نه تو خاکی رو پرده پوش باش
1 سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
2 نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
3 در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
4 ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
1 اگر سوسن صفت بودی زبانی در دهان گل کسی نشنیدی الا وصف رویش از زبان گل
2 ندیدم در زمان او کسی را با دل خرم اگرچه از برای خرمی باشد زمان گل
3 نه از شوخی رودهر دم به گلزار دگر یارم حدیث بینوایی می کند خاطر نشان گل
4 گلستان جهان را در میان غنچه گل باشد گلستان رخ او غنچه دارد در میان گل
1 آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
2 بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
3 ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
4 زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
1 دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
2 بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
3 غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
4 شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من
1 باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
2 شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
3 سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
4 بس که لذت یافتم از خارخار عشق او خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
1 خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی
2 فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی
3 مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی نداشت جای که دروی گره شود سخنی
4 به گریه گوش که تا نور در نظر داری صبا نیاورد از مصر بوی پیرهنی
1 بنشست دلم عمری چون گرد براه او برخواست به ناکامی میترسم از آه او
2 دردم چو شود افزون گویم سرخود گیرم می گویم و می گیرم در دم سر راه او
3 دلگیر شدم از جان شاید که کند کاری یا بخت سیاه من یا چشم سیاه او
4 گر رنجه شدی از دل اینک تو و اینک وی ما را ز چه می سوزی جانابه گناه او
1 ز مژگان پر برآور دست و سویش میبرد چشمم دلی دارم نثار خاک راهش میبرد چشمم
2 چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر سرشکم را به خون دل چرا میپرورد چشمم
3 دمادم میکند دامان مژگان پر ز در گویا برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
4 میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمیدانم که با این دشمن خونی به سر چون میبرد چشمم