1 دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست
2 این تعبیه بین که دل برون آورده ست وین رنگ نگر که دیده بر آب زده ست
1 بس دل که ز تو خون شده در برمانده ست بس دست که از هجر تو در سر مانده ست
2 وی بس سخنان نغز چون گوهر و زر کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست
1 عناب لبت رنگ زخم بر بوده ست عنابی چشم من از آن نغنوده ست
2 عناب که فضله های خون بنشاند عناب لبت خون دلم بفزوده ست
1 شاها،ز تو کار ملک ودین بانسق است دریا ز خجالت کفت در عرق است
2 در عهد تو رافضی و سنی با هم کردند موافقت که بوبکر حق است
1 می را که همیشه با خرد دندان است هم اوست که مونس خردمندان است
2 می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست در شیشه نگر که خرم و خندان است
1 دی بر ورقی که آن ز اشعار من است جانی دیدم که آن نه گفتار من است
2 دل گفت قلم تراش بر گیرو بکن ! گفتم آری کندن جان کار من است!
1 هر چند که میل تو سوی بیدادی ست یک ذره غمت به از جهانی شادی ست
2 از ما گله می کنی و لیکن ما را از بندگی تو صد هزار آزادی ست
1 گر یار بداندی کِم اندر دل چیست یا گفت بیارمی که دلدارم کیست
2 بودی که به درد دل نبایستی مرد بودی که به کام دل بشایستی زیست
1 در پرده خوشدلی کسی را راهی ست کو را سروکار با چو تو دلخواهی ست
2 آن سبزه تر دمیده در سایه گل انصاف بده که خوش تماشا گاهی ست
1 بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟)
2 زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید در سینه به زنجیر نگه نتوان داشت