بی آن که به کس رسید زوری از ظهیر فاریابی رباعی 1
1. بی آن که به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
1. بی آن که به کس رسید زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
1. چندان زغم انگیخته ام آتش و آب
وز دیده و دل ریخته ام آتش و آب
1. روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
1. نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت
دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت
1. شاها،می عمرت فلک از جام بریخت
گلبرگ حیاتت نه به هنگام بریخت
1. باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
1. خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت
1. ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
1. رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
پیداست ندانم که به بلبل گفته ست
1. چشمی دارم همیشه بر صورت دوست
با دیده مرا خوش است چون دوست دروست
1. دل خیمه غم بر آتش تاب زده ست
خونابه ز دیدگان ره خواب زده ست
1. بس دل که ز تو خون شده در برمانده ست
بس دست که از هجر تو در سر مانده ست