بی چیزی من اگر چه پابست مرا از فرخی یزدی رباعی 1
1. بی چیزی من اگر چه پابست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
...
1. بی چیزی من اگر چه پابست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
...
1. تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن بقضا داد ز جان سختی ما
...
1. از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
...
1. دردا که ز جهل درد نادانی ما
چون سلسله شد جمع پریشانی ما
...
1. ای آنکه ترا به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
...
1. در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
...
1. در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
...
1. امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند کل اندر کف و بیرق در دست
...
1. پیش همه منفعت اگر مطلوب است
در نفع چرا این بد و آن یک خوب است
...
1. با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارائی دارا و سکندر هیچ است
...
1. هر مملکتی در این جهان آباد است
آبادیش از پرتو عدل و داد است
...
1. روزی که شرار بغض و کین شعله ور است
وز آتش فتنه خشک و تر در خطر است
...