رباعیات در دیوان اشعار فرخی یزدی

بی چیزی من اگر چه پابست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پائی ز قناعت دایم
سرمایه روزگار در دست مرا
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن بقضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
از بسکه زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
دردا که ز جهل درد نادانی ما
چون سلسله شد جمع پریشانی ما
با حق قضاوت اجانب امروز
یک داغ سیاهیست به پیشانی ما
ای آنکه ترا به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در این ره سخت گر شود پای تو سست
از دست شکستگان شوی رنجه درست
هر چیز که خواستی مهیا کردند
گر مرد هنروری کنون نوبت تست
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه اتفاق می باید جست
امروز محصلین ز اعلی تا پست
دارند کل اندر کف و بیرق در دست
یعنی که به قحطی‌زدگان رحم کنید
ای ملت با عاطفه نوع‌پرست
پیش همه منفعت اگر مطلوب است
در نفع چرا این بد و آن یک خوب است
سودی که زیان ندارد از بهر عموم
سودیست که جوینده آن محبوب است
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارائی دارا و سکندر هیچ است
با خانه بدوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه زر هیچ است