غزلیات در دیوان اشعار فرخی یزدی

گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی‌خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی‌اعتباری ما
این پرده‌ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده‌داری ما
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه‌دانه چون شمردم سبحه صد دانه را
بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یکروزی بکار آید ترا
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا
پافشاری کن، حقوق زندگان آور بدست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید ترا
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربدر
با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بسکه جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
در سیاست آنکه شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه‌المله‌ها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین
ندارد کس چو من سرمایه بی اعتباری را
چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا
در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی
خدا ویران نماید خانه سرمایه داری را
به هنگام سیه‌روزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخ‌فام خود بشوی این رنگ زردی را
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزه‌گردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق
که تا بیرون کنند از سر هوای هم‌نبردی را
می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را
محو می باید نمود این آشیان فتنه را
صورت ولکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتشفشان فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
در خیانت داد هر کس امتحان فتنه را
گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن
هر که می خواهد شناسد دودمان فتنه را
باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود
از ره کردار باید دفع این کفتارها