1 کینه دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟ بسکه مهر دوست آنجا هست جای کینه نیست!
2 نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم گر به جیب و کیسه ما مفلسان نقدینه نیست
3 گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
4 خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
1 آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
2 دست زمانه کی کندش پایمال جور هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
3 بهر گره گشائی دل تاخت تا ختن آن باد مشکبوی که در دست شانه داشت
4 ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت
1 بهر آزادی هر آن کس استقامت میکند چاره این ارتجاع پر وخامت میکند
2 گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست هرکسی کاندیشه از تیر ملامت میکند
3 باید از اول بشوید دست از حق حیات در محیط مردگان هرکس اقامت میکند
4 در قفس افتد چو شیر شرزه از قانونکشی روبه افسرده ابراز شهامت میکند
1 زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
2 جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
3 پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
4 وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
1 این غرقه به خاک و خون دلی بود یا طایر نیم بسملی بود
2 از دست تو قطره قطره خون شد یک چند اگر مرا دلی بود
3 مجنون که کناره جست زین خلق دیوانه نمای عاقلی بود
4 دل داشت هوای دام صیاد پیداست که صید غافلی بود
1 در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید سخت از این سستمردم قتل بیاندازه باید
2 تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان چهره ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
3 نام ما، در پیش دنیا پست از بیهمتی شد غیرتی چون پور کیخسرو بلندآوازه باید
4 میکند تهدید ما را این بنای ارتجاعی منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
1 روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
2 آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند در بر شمع جهانسوز تو پروانه ماست
3 هست جانانه ما شاهد آزادی و بس جان ما در همه جا برخی جانانه ماست
4 شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست راست گر هست از این بار گران شانه ماست
1 هر جا سخن از جلوه آن ماه پری بود کار من سودا زده دیوانه گری بود
2 پرواز بمرغان چمن خوش که در این دام فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
3 گر این همه وارسته و آزاد نبودم چون سرو چرا بهره من بی ثمری بود
4 روزی که ز عشق تو شدم بیخبر از خویش دیدم که خبرها همه در بیخبری بود
1 رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد یا آنکه ز جان بازی اندیشه نباید کرد
2 سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
3 گر آب رزت باید ای مالک بی انصاف خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
4 در سایه استبداد پژمرده شد آزادی این گلبن نورس را بی ریشه نباید کرد
1 غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
2 از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
3 همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
4 هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت