گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری از فرخی یزدی غزل 1
1. گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
...
1. گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
...
1. دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبهمو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
...
1. بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یکروزی بکار آید ترا
...
1. ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
...
1. گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله شادی ما
...
1. در سیاست آنکه شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
...
1. ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را
بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
...
1. به هنگام سیهروزی علم کن قد مردی را
ز خون سرخفام خود بشوی این رنگ زردی را
...
1. می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را
محو می باید نمود این آشیان فتنه را
...
1. باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها
می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
...
1. سرپرست ما که می نوشد سبک رطل گران را
می کند پامال شهوت دسترنج دیگران را
...
1. غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
...