گفت ای موسی کلیم بدان از سلطان ولد ولدنامه 13
1. گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
...
1. گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
...
1. باز با همدگر رفیق شدند
باز از جان و دل شفیق شدند
...
1. نشنیدی حکایت ابلیس
که چرا دور گشت از تقدیس
...
1. همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
...
1. هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران
...
1. ملک الموت چون بر او آید
تا که روحش ز جسم برباید
...
1. نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
...
1. باز گردو بگو حدیث خضر
چون شد از هجر او کلیم کدر
...
1. غرضم از کلیم مولاناست
آنکه او بی نظیر و بیهمتاست
...
1. نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
...
1. در شناعت درآمدند همه
آن مریدان بیخبر چو رمه
...