1 حور عقل است حق اگر دانی فکرها را بنور او خوانی
2 حالت فکر تو خدا بینی نیک و بد را از او جدا بینی
3 سخنی پ یش تو بد و دون است سخنی خوب و نغز و موزون است
4 این تفاوت میان هر دو سخن نشود جز ز نور قابل کن
1 لیک این هم بدان و فهمی کن کاین کسی را بود که او ز سخن
2 جاهلان را کند بحق دانا عالمان را برد بر اوج سما
3 ابر جودش دهد ببر برها چونکه در بحر شد شود درها
4 سخنش مرده را کند زنده چند روزه نه بلکه پاینده
1 مصطفی گفت تن بود مرکب روح یا عقل کی شود مرکب
2 مرکبی دان بقول او تن را در سرای بقا مجو تن را
3 پس یقین شد که آسمان و زمین گشت آخر برای نفس مهین
4 گر تو مرکب نئی از این آخر بدرآ همچنانکه از یم در
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصهٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصههای ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است. ,
2 خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت ,
4 مقصود ز عالم آدم آمد مقصود ز آدم آندم آمد
در بیان آنکه حق تعالی از همه مخلوقات و موجودات ظاهرتر است و از غایت پیدائی پنهان است که خفی لشدة ظهوره زیرا هر مخلوقی را از آدمی و غیره باوصافش توان شناختن مثلا صورت آدمی را میبینی اگر از تو میپرسند که چه کس است میگوئی نمیشناسمش بعد از اختلاط که افعال و اقوال و اخلاق و هنرهای او را مشاهده میکنی گوئی که نیکش شناختم آنچه از او دیدی که موجب شناخت شد یقین که صورت نیست معنی بیچون و چگونۀ اوست اکنون چون بدان مقدار اخلاق و افعال معنی آدمی بر تو پیدا شد حق تعالی که جملۀ مخلوقات افعال و اقوال و آثار اوست چون پنهان ماند از این روی میفرماید که الحق اظهر من الشمس فمن طلب البیان بعد العیان فهو فی الخسران. ,
2 هر که بر هستی حق جوید دلیل او زیانمند است و اعمی و ذلیل
اگرچه معنی آدمی را بچشم ندیدی از افعال و اقوالش شناختی و میگوئی که در او جوهری است که اینهمه از او میآید چرا با خود نگوئی که خدا نیز چنین ذاتی است که هرچه دیدم و خواهم دیدن همه صنع و آفریدۀ اوست پس دایم خدای تعالی را از همه پیداتر میبین و مگو که نمیبینم. اگر غیر این دانی و بینی مثلش چنان باشد که کس در باغ گوید که برگ را میبینم و باغ را نمیبینم موجب مضحکه باشد. ,
1 بشنو این را ز نص ای دانا که ز یزدان دو بحر شد پیدا
2 یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف یک پر از زهر و قهر و کلی عنف
3 یک دهد خاره یک دهد نسرین یک بود تلخ و یک بود شیرین
4 یک بچرخت برد یکی بزمین یک بکفرت کشد یکی سوی دین
1 ابتدا میکنم بنام خدا موجد عالم فنا و بقا
2 آنکه نی ضد بود نه ند او را نیستش کس شریک در دو سرا
3 نی ز کس زاد و نی کسی از وی همه میرند و او بماند حی
4 صفتش لم یلد و لم یولد ذات او را نبوده کفو احد
1 همچنین اند اولیای کبار موج زن جمله چون یم ز خار
2 همه ارواح اولیای گزین از یکی نور بوده اند یقین
3 نامهاشان بصورت ار دگر است همه را یک فروغ و یک شرراست
4 قند را گر کسی نهد صد نام ذوق آن یک بود چو زد در کام
1 خلق را چو ساخت در ظلمت نورشان ریخت بر سر از رحمت
2 نور خود را نثار بر سرشان کرد تا شد لقاش در خورشان
3 کرد ترکیب جسم را ز چهار ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
4 دل و جان را ز بحر معنی کرد بعد از آن اندرون جسم آورد
1 در یم نثر نظم یک قطره است در خور خامشی سخن ذره است
2 در خموشی توئی یقین دریا شبنمی چون شوی بلب گویا
3 خمشی اصل و گفتگو فرع است خمشی احمد و سخن شرع است
4 مصطفی چشمه است و شرعش آب مصطفی آفتاب و شرعش ت اب