مجنون که کمال عشق و حیرانی از وحشی بافقی رباعی 13
1. مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
1. مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
1. شاها سر روزگار پامال تو باد
گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
1. شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد
چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
1. صید افکنی مراد آیین تو باد
عیوق شکارگاه شاهین تو باد
1. شاها در جهان عرصهٔ در گاه تو باد
آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
1. جرم است سراپای من خاک نهاد
لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
1. کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
1. وحشی که همیشه میل ساغر دارد
جز باده کشی چه کار دیگر دارد
1. گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
1. فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
1. تیرت چو ره نشان پران گیرد
هر بار نشان زخم پیکان گیرد
1. دل زان بت پیمان گسلم میسوزد
برق غم او متصلم میسوزد