1 هر که از تن بگذرد جانش دهند هر که جان درباخت جانانش دهند
2 هر که در سجن ریاضت سر کند یوسفآسا مصر عرفانش دهند
3 هر که گردد مبتلای درد هجر از وصال دوست درمانش دهند
4 هر که نفس بتصفت را بشکند در دل آتش گلستانش دهند
1 تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
2 در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست بر برگ گلی این همه بلبل نسراید
3 نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی از گردش چشمی دل مجنون نرباید
4 هر کو نکند بندگی پیر خرابات بر روی دلش جان در معنی نگشاید
1 می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
2 می در بهار صیقل دلهای آگه است از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار
3 در عهد گل ز دست مده جام باده را کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
4 صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
1 دیوانه کرده است مرا عشق روی یار از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
2 هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
3 جانهای پاک بر سر دار فنا شدند تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
4 ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
1 مگر شد سینهام شب وادی طور که بر دل تابدم از شش جهت نور
2 گمانم لیلة القدر است امشب که شد چون روز روشن لیل دیجور
3 رموز رندی و اسرار مستی به شیخ شهر گفتن نیست دستور
4 مگو با مرغ شب از نور خورشید نیارد سرمه کس بر دیده کور
1 هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز در سراپرده رندان نشود محرم راز
2 یا که بیهوده مران نام محبت به زبان یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز
3 مگذارید قدم بیهده در وادی عشق کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز
4 آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق تا کند صاحب میخانه به رویم در باز
1 زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
2 گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
3 زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
4 چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
1 آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش
2 بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش
3 جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش
4 به نگاهی که کند دیده دل از دست مده سفر وادی عشق است و خطرها در پیش
1 کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق
2 مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است زیرا که درد سر نرساند خمار عشق
3 سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق
4 فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق
1 شد بر فراز مسند دل باز شاه عشق یعنی گرفت کشور جان را سپاه عشق
2 جز در فضای سینه رندان میپرست نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
3 شوریدگان عشق برابر نمیکنند با صد هزار افسر شاهی کلاه عشق
4 در ملک فقر افسر فخرش به سر نهند هر تن که خاک شد ز دل و جان به راه عشق